آدم ها عاشق کشف کردن اند
یکی از مهمترین درس هایی که در زندگی ام آموخته ام، ناشناخته ماندن است. آدم ها عاشق کشف کردن اند. عاشق این اند که بگردند و روزنه ای پیدا کنند. روزنه را که پیدا کردند، آن قدر بزرگ اش می کنند تا بتوانند واردت شوند. وارد که شدند، می گردند در گذشته ات، حال ات و روزگارت. این میل به جستجو و فهمیدن سیری ناپذیر است. هر چه بیشتر بدانند، تشنه تر می شوند. بعد روزی می رسد که حتی می دانند ساعت چند از خواب بلند می شوی، ساعت چند به دستشویی می روی، عطرت را اول به کدام دستت می زنی، موهایت را چگونه شانه می کنی، کدام پیراهنت بیشتر به صورتت می آید……آن وقت است که فتح شده ای.
به جنگ ها فکر کن. سرباز ها همیشه در این فکرند که بروند و سنگر بعدی را بگیرند. سنگر را که می گیرند به فکر گرفتن مقر بعدی، منطقه بعدی، شهر بعدی و کشور بعدی می افتند. وقتی می گیرند می بینند که زکی! این که شبیه شهر خودمان بود. خاک اش، آب اش، آبادانی اش. آن وقت است که آن همه آدمی که حاضرند جان شان را برای فتح یک سنگر بدهند، سردی شان می کند. سرد می شوند.
این نوشته مخصوص به خودم است. من در زندگی ام سنگری بودم که بارها فتح شده و بارها میله پرچم های مختلف روی قلب ام کوفته شده است. یاد نگرفته ام ، یاد نگرفته ام و برای خودم ننوشته ام که فتح شدنی نباش. شاید بعدتر باز هم فتح شوم که می دانم می شوم. خریت که شاخ و دم ندارد. این را می گذارم اینجا، شاید امروز، فردا، ماه بعد و یا حتی سال های آینده، یکی آمد و خواست چند خطی در موردم بنویسد. شاید هم کتابی. و چقدر رویایی می شود که اگر اسم کتاب این باشد: سنگری که پس از آن روز دیگر فتح نشد !
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️