از عشق و جهنم
از عشق و جهنم
برای بابا نوشتم که عاشق عاطفه شدهام. دختری با موهای بافته، لپهای گُلی و چشمهای قهوهای روشن. نوشتم اگر اجازه بدهید دوست دارم با او ازدواج کنم. نامه را انداختم توی صندوق پست. جرات نداشتم پشت تلفن این حرفها را بگویم. میدانستم چه جوابی میدهد «فرستادمت دانشگاه، دکتر شی، عاشق شدی؟»
نامهم بیجواب ماند. توی تلفنها، چندبار حرف را به پست و نامه رساندم. بابا خودش را به آن راه زد. تعطیلات میان ترم که برگشتم خانه، پرسیدم که در این مدت، نامهای از من دریافت نکرده؟ گفت نه. گفت مگه چی نوشتی که جرات نداری تو صورتم بگی؟ نماند که پاسخ سوالش را بگیرد. تشکش را پهن کرد، متکا را مشت زد و ملحفه را کشید روی سرش.
دوباره که برگشتم دانشگاه، نامه دیگری برایش فرستادم. همانحرفهای قبلی دربارهی عاطفه و عشق و دستهای قشنگش، که هنوز نگرفته بودم؛ چون وحشت داشتم از عذاب جهنمی که خودش برایم تعریف کرده.
نوشتم نمیخواهم بعد از مرگ توی آتش بسوزم؛ اما هر بار عاطفه را میبینم، سینهام جهنم میشود. تشنه آغوشش میشوم. بیچاره بوسیدنش. فریبخوردهی نوازش موهاش.
نوشتم که اخمهای شما، کلمات شما، جهنم شما نمیگذارد بابا. تا راضی نباشید، تا محرم نشویم، نمیشود. قسمش دادم. گفتم که هیچ نمیتوانم حواسم را جمعِ درس کنم.
نامه را بردم اداره پست. خواستم امضای تحویلگیرنده را برایم بیاورند. هفته بعد، رسید نامه برگشت. بابا توی امضا، همیشه اسمش را مینوشت؛ اما اینبار نوشته بود «نَه». هدو حرفِ ساده چسبیده به هم. نشانهای که میدانست به آسانی درکش میکنم. باید باهاش حرف میزدم. از تلفنِ عمومیِ خوابگاه، شماره مغازه را گرفتم. جواب نداد. عصرش. غروبش. شبش. فرداش….
برگشتم کاشان. لباسفروشی بسته بود. تا خانه دویدم. بیحال و رنگ پریده، بود. تشکش بوی بیماری میداد. تب چهل درجه داشت. مامان گفت میخوای دقاش بدی؟ میخوای بکشیاش؟ جای درسخوندن، افتادی به کثافتکاری؟
حالا سالها از ماجرای دانشگاه میگذرد و من پزشک نشدهام. هیچی نشدهام. بابا و آرزوهایش در گوری خفتهاند. عاطفه درون داستان عاشقانه دیگری زندگی میکند و من آموختهام که بیچارهترینِ قصهها، نه نبرد میانِ خیر و شر، که نبردِ میانِ دو خیر است.
در تقابل خوبیها با هم. در همزمانی غریب برندگی و بازندگی. سیئات و حسنات. جدایی و وصال. بودن و نبودن. چرایی سوختن در آتشی مداوم. خسرالدنیا و الآخره. باخت.باخت.
#مرتضی_برزگر