اگر همه دنيا گفتند نمیتوانيد، تلاشتان را بكنيد
يك جايي از سرطان، بيمار يكهو سالم ميشود. خوبِ خوب. فكر میكند همه چی تمام شده و دوباره برمیگردد پيش زنش، شوهرش، بچههايش. البته مطمئن نيستم همه سرطانيها اين جوري باشند. اما بابامحسن من اینطوری بود. یکبار تقريبن فلج شده بود و نمیتوانست جم بخورد. بعد يکهو گفتند خوب شده. مینشست روي تخت و پاهايش را جمع میكرد و میخنديد. يكبار هم بغلم كرد و حسابي فشارم داد.
خوب يادم نيست دوباره چقدر طول كشيد كه انگشتهای پايش فلج شد. بعد زانوهاش، رانهاش، پهلوهاش، دستهاش. همينطور حس همه جاش میرفت و ميآمد بالاتر. يك ماه آخر، نه صدا داشت، نه میتوانست چيزي بجود. با ني، سوپ و آبميوه میريختند توي گلويش. دكترش میگفت همين روزها استخوانهاي گلويش انقدر بزرگ میشود كه ديگر نفسش بالا نيايد. میگفت دعا كنيد قبل از آن اتفاق، تمام كند. میگفت مريضي همه جايش را گرفته، هر كس ديگري بود تا حالا مرده بود. اما او اميد دارد به بازگشت. به خوب شدن دوباره. به آغوش كشيدن دوباره تان. بابا مرد، اما نااميد نه. دست برنداشت از تلاش براي زنده ماندن. علم را ، پزشکی را، حقیقت را، حيران خودش كرده بود روزها و ساعتها.
میخواهم بگويم رفقاي من. حتا اگر همه دنيا گفتند نمیتوانيد، تلاشتان را بكنيد. در مرگ آورترين وضعيت ممكن، به دنبال نور بگرديد. چرا كه اصلاح هر امری زمانبر است و نااميدي، آسانترين شيوه ممكن؛ روش بازنده ها و افسوسخوارها. برای ما که بخش مهمی از جوانیمان در آن سالهای اندوهگین گذشت، همه این سه سال گذشته، کم از سلامت بعد از سرطان نبود. نشستیم و خندیدیم و با خودمان آشتی کردیم. حالا دوباره امید داریم برای زندگی. دوباره تلاش می کنیم برای خوب ماندن و دوباره رای میدهیم چرا که امید بذر هویت ماست.