اگه یه روزی نوم تو ، تو گوش من صدا کنه….
پرسیده بودی چرا رهایت نمیکنم؟ من آن موقع ذرهای جذاب نبودم و هیچ صدای خوشی نداشتم و حتا اندکی دلبری نمیدانستم، همانطور که حالا. سرخ شدم. لبو. پشت موهام عرق گذاشت. لبهام لرزید و ماهیهای ریز، معدهام را گاز گرفتند. بریده بریده گفتم خب…چون دوستت دارم.
و به خیالم آمد که لابد دلت میریزد با این اعتراف نابهنگام که نه دیر بود نه دور، و تو، مثل معشوقهی افشین که او را درجا بوسیده بود و گفته بود منهم، صورتت را میآوری جلو. دستت را دور گردنم حلقه میکنی، نگاه داغت را میریزی میان تن تف دیدهام و چیزی میگویی. حرف دلدارانهای.
اما آنجا، زیر آجرهای به آسمان کشیده آرامگاه قابوس بن وشمگیر، میان گلهای زرد بدشگون باغچههای دایرهای، در آمدی که اولی نیستم و آخری. که خیلیهای دیگر نیز دوستت دارند. کلماتت را حرف به حرف شلیک کردی. سرد. تیز. کشنده. من با هر آوایی یکبار مردم به اجبار و زنده شدم برای تماشای تمشک لبهات، به اختیار.
و لابد، پیش خودت نگفتی مرد است. غرور دارد. قلبش ترک برمیدارد از این همه نخواستنت؛ از این بمباران شوم واژههای دلهره آور، که برداشت. ریز ریز شد. ذره ذره. و سالهاست مثل انبانی پر از سکههای خرد، صدا میدهد. صداهای اضافه. دکترم گمان میبرد آریتمیاست. نوار قلبم را علامت میزند که اینجاها و این جاها امواجی غیرعادی دارد. میگوید باید اکو کنم.
من نمیخواهم برایت تصویر کنم که موسیقی هولآور تپیدن قلبی شکسته چطور میپیچد توی اتاقک سرد پزشک بداخلاق بی حوصله پیر، و غر میزند به جان هیکل بدریخت و سینههای افتادهی مردی میانسال و افسرده که منم، اما دوستدارم بدانی که سالهاست یک موسیقی، یکموسیقی غمگین، تو را بهخاطرم میآورد.
تو را توی جنگل انبوه و پر اندوه شیرآباد، که چندک زده بودی پای ماهیتابه بزرگ پر از روغن ترکمنی، و تخم مرغها را با وسواس میشکستی، که ناهار همکلاسیهای دانشگاهمان شود، دانشجوهایی که گرسنه بودند و خسته، از کار عملی توی سیلویی قدیمی، من مشتاق تماشای تو بودم، حیران نگاهت، و کمی دورتر، زیر سپیداری تازه رسته و آسمان یکدست بیابر، از پرایدی لکنتی صدای تنهایی میخواند از زبان من، از زبان همه ناکامهای تاریخ که اگه یه روزی نوم تو ، تو گوش من صدا کنه….