مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

به خودم بزن رفیق

23 اردیبهشت 1396 نوشته‌ها

موعدمان ساعت نه بود؛ تقاطع ولیعصر. قرار بود طوری رفتار کنیم که انگار هیچ اتفاق بدی بین‌مان نیفتاده. وقتی آمد، دوباره همان مانتوی آبی بلندِ روز اول را پوشیده بود. با هم دست دادیم و احوالپرسی کردیم. نگاهش مات جمعیتی بود که دو طرف چهارراه ایستاده بودند. صدای شعارهایشان نمی‌گذاشت، حرف هم را بشنویم. گفتم «می‌خوای برگردیم خونه؟» دستش را انداخت دور بازویم. سر تکان داد که نه.

ماشین‌ها نمی‌توانستند جم بخورند و مرتب بوق می‌زدند. بعد، بی‌هوا گفت «تو مطمئنی می‌تونیم همه چیو از نو بسازیم؟» فوری گفتم «آره. شک نکن» راستش، دیگر نمی‌خواستم برگردم به گذشته. به ده روز تلخ زندگی بی او. حاضر بودم برای داشتن دوباره‌اش، هر کاری بکنم. هر کاری، حتا آمدن وسط این شلوغی‌ها.

لای جمعیت، مردی داشت روبان‌های سبز باریک پخش می‌کرد. روژان دو تایش را گرفت و گفت «دستت رو بیار جلو.» گفتم «میدونی که من اهل این بساطا نیستم.» گفت«اینطوری می‌خواستی دوست داشتنت رو ثابت کنی؟» روبان را دور مچم پیچید و گره زد. دو تا گره ریز و کور. بعد ازم خواست روبانِ او را هم ببندم و کمی برویم جلوتر. از شعار «حموم نرفته» خوشش می‌آمد. می‌خندید و مشتش را توی هوا تکان می‌داد و بالا پایین می‌پرید. گفتم «هی هی. داره منو یادت میره‌ها. بهتر نیست برگردیم؟»

گفت «نه» تراکت عکس‌دارش را بالا و به سمت آن طرف چهارراه گرفته بود. باد، پیچیده بود میان پرچم‌های ایران و تبلیغات کاغذی را توی هوا می چرخاند. حواسم پرت مردی بود که داشت از تیرک برق بالا می‌رفت. نمی‌دانم چطور شد که کسی داد کشید فرار کنید و نفهمیدم چرا باید فرار می‌کردیم. اما شروع کردیم به دویدن. همه‌مان. همه آدم های دو طرف چهارراه. روژان را کشیدم توی خیابان فلسطین و بعد دویدیم توی یکی از پس کوچه‌ها. از پشت سرم صدای نفس نفس می‌آمد.

وقتی برگشتم، جوانکی را دیدم که باتومش را آورده بود بالا. همانجا روژان را کشیدم توی آغوشم و خم شدم روی زمین. دو تا محکم کوبید پشت ران‌هایم. یک آن، نفسم برید و چشمم سیاهی رفت. دست‌هام را دور روژان حلقه کردم و سعی کردم بپوشانمش. بعدی را نزد. وقتی برگشتم نگاهم به جوانک گره خورد. چشم‌های تیله‌ای خوشرنگی داشت با موهای یک ور شانه شده و لباس مرتب. بریده بریده گفتم «به خودم بزن رفیق.»

کمی ایستاد و بعد دورو برش را نگاه کرد و گفت «ببخشید» دوید سر خیابان. موقع برگشت، روژان داشت می‌گفت باید همیشه همین‌طوری سفت بغلش کنم و من، می‌لنگیدم و به آن چشم‌های تیله‌ای فکر می‌کردم.

پ. ن: دوره جدید کارگاه داستان کوتاه و بعضی چیزهای دیگر، مدرس: مرتضی برزگر، دوشنبه ها، موسسه بهاران، از همین هفته. فقط چند صندلی باقیست. تلفن 88892228 .

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید