مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

بیست تومن آزادی

28 آبان 1394 نوشته‌ها

مامان بزرگ لباس نوهام را تنم کرد. گفت: «همینجا توی راهرو وایستا.» آقاجون عصا زد و آمد جلوی در. در باز شد و زنی آمد توی خانه مان. صورت آقاجون و مامان بزرگ را بوسید. دست کشید روی سر من. کمی عقب تر رفتم.

پشت بندش بابا آمد. گفت: «به مامان سلام کردی؟» شانه ام را بالا انداختم. به مامان گفت: «سلام بلده پسرم. سلام کن بابا.» آهسته گفتم: «سُوم.» هر وقت دلم نمی خواست یک حرفی را بزنم، ادای گفتنش را در می آوردم. حتی وقتی قرار بود قسم بخورم. جای بخدا می گفتم به خُرا. به خود دا، به خرما.

خواستم بدوم تو اتاق، که مامان بزرگ دستم را گرفت. گفت: «این مامان تازته مرتضا.» گفتم: «من مامان تازه نمی خوام. مامان خودمو می خوام.» دستم را محکم کشید و تو چشم های براق شد. گفت: «دست خودت نیست. باید بهش بگی مامان.» دردم گرفت. گفتم: «واشه.» گفت: «فکر نکن گوشام سنگینه ها. گفتی واشه. نگفتی باشه.» گفتم: «چشب.» گفت: «حالا شد.»

دستم را که ول کرد رفتم توی اتاق. از زیر کمد، بقچه لباس هام را در آوردم و گره هاش را باز کردم. زیر بلوز بقه اسکیم، عکس مامان را برداشتم و یواشکی گذاشتمش زیر کش شلوارم. یک بیست تومنی هم از جیب آقاجون کش رفتم. همه رفته بودند بالا که اتاق ها را نشان مامانِ تازه بدهند. از خانه زدم بیرون. تا گود عرب ها دویدم. سر خیابان شوش، برای همه تاکسی ها و اتوبوس ها دست تکان دادم. «آزادی. آزادی.»

یک موتوری جلوی پام ترمز زد. گفتم: «بیست تومن آزادی.» گفت: «آزادی چیکار داری؟»گفتم: «میخوام برم پیش مامانم. خونمون اونجاس. به خود دا قسم.» گفت: «پس اینجا چیکار می کنی؟» گفتم: «بابام به زور اوردتم اینجا. می خواد یه مامان دیگه بهم بده.» گفت: «مگه خودت مامان نداشتی؟» گفتم: «داشتم. چند وقتیه که نیست. نمیاد خونه. میگن مرده. اما دروغ میگن. حتی همین زهرای زر زروی توقنداق هم می دونه که اینا دروغ میگن.» گفت: «پس توی نیم وجبی هم فهمیدی که همه چی این دنیا دروغه. بپر بالا.»

تا سر دروازه غار یک کله گاز داد. بعد گفت: «حالا که می خوای بری خونه مامانت، بقچه لباس هاتم باید بر می داشتی. یعنی من بودم بر می داشتم. بیا اول بریم بقچه لباس هاتو بردار.» گفتم: «باشه.» دم در خانه پیاده ام کرد. از لای در رفتم تو و یواش خزیدم تو اتاق مامان بزرگ. بقچه را که برداشتم، دم پایی هام را دست گرفتم که صدا ندهد. لای در کوچه را که باز کردم، بابا، اقا جون و مامان بزرگ را دیدم که دارند با موتوری حرف می زنند. بعد موتوری گاز داد و رفت. همه آمدند توی خانه. همانطور بقچه به بغل و بیست تومانی در دست، خشکم زده بود. بابا سر زانوهاش نشست جلوم و گفت: «تو آزادی هیچ خبری نیست بابا. دیگه خونه ما اونجا نیست. می فهمی اینو؟» گفتم: «می پهمم.» دست انداخت گردنم و آرام آرام لرزید. مامانِ تازه داشت از بالای پله ها نگاهم می کرد. براش زبان در آوردم.
.
.
.
پانویس:

1- هنوز هم می پهمم که مامانم مرده. یعنی قبول کردم. پهمیده ام. اصلن هیچ بَقت دیگر آزادی نرفته ام. هیچ بَقتِ دیگه.

2- این پانویس را از کامنت ها اضافه کردم. یعنی حس کردم بد نیست دلیل این نوشته ها مشخص باشه:
دلیل همه این نوشتن هام نه اینه که اشکی در بیاد، نه اینه که دل کسی بسوزه، نه اینه که خودم اروم شم که اصلن آرامشی در کار نیست. که این دریا سالهاست طوفانیه. اما می نویسم که همه یادشون بیاد این بغل لعنتی درمون هر دردیه. که بچه ها یادشون بیاد باید پدرمادرهاشون رو بغل کنن تا فرصت دارن. که بابا مامان ها یادشون نره هر روز بچه هاشون رو سفت تو آغوششون فشار بدن….

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید