مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

دست به خاک می‌زنی طلا بشه

26 اسفند 1396 نوشته‌ها

آقاجون و مامان بزرگ، پای راه رفتن و باسن نشستن نداشتند. اما نیت کرده بودم ببرم‌شان شمال. اوایل تابستان بود که زدیم به جاده. نزدیک ظهر، مامان بزرگ گفت «آقای راننده، روده کوچیکه، بزرگه رو خورد.» پرسیدم «شما چی آقاجون؟» گفت «باشه می‌خورم، نباشه نمی‌خورم.» کمی جلوتر، زدم کنار و زیرانداز انداختم و به آقاجون کمک کردم از ماشین بیاید پایین. مامان بزرگ منتظر نشد در را برایش باز کنم. پاهاش جانِ سابق را نداشت. یک‌هو کله شد روی زمین. بلندش که کردم گفت «خوبِ خوبم ننه.»

آسمان ابر‌های سفیدِ پنبه‌ای داشت و رطوبتِ دریا پخش بود. بساط جوجه کباب را کنار جاده راه انداختیم. آقاجون، بادبزن را تکان می‌داد و دود، دودِ سفید و خاکستری، می‌تابید و می‌رفت هوا. مامان بزرگ داشت گوجه‌ها را سیخ می‌کشید. یک‌هو گفت«جای مادرت خالی مرتضا» آقاجون سر تکان داد یعنی حیف و من خودم را زدم به آن راه که بغض نکنم.

بعدِ ناهار، آقاجون گفت «تو عمرم همچین جوجه‌ای نخوردم» مامان‌بزرگ گفت «کم جلوت گذاشتم و ورداشتم؟» هنوز داشت با پوست سرخ و سیاه گوجه کبابی ور می‌رفت. گفتم «حالا یه بارم یکی از ما تعریف کردها. نوش جونت آقاجون.» مامان‌بزرگ، با پر روسری زیر چشمش را پاک کرد. گفت«تو از همون اولم، بچه‌ ما بودی. دستام پینه بست از بس کونتو شستم.» گفتم «باز شروع شد! مگه سمباده اس؟» غش غش خندید. آقاجون، نارنج را چلاند توی قاشقش. گفت «چقدر ساله آرزوم بود بیام اینجاها» مامان بزرگ در آمد «چقدر بعدِ این، تو تنها بیای و ما نباشیم. بگی روحشون شاد.» گفتم «بلند شو، بلند شو، بریم جا گیر نمیاد.» بغلش کردم و به زحمت از زمین کشیدمش بالا. بی‌هوا گوشه لُپم را ماچ کرد. گفت « دست به خاک می‌زنی طلا بشه ایشالا ننه.» و آقاجون گفت «الهی آمین»

حالا که سال‌ها گذشته و آن دو، بدل شده‌اند به استخوان‌هایی عزیز و مدفون، خودم را مدیون آن لحظه غریب و دعا و آمینِ مهربان‌شان‌ می‌دانم. کلماتی که برکت شده‌اند برای زندگی‌م، کارم و داستان‌هام. امروز، جای خیلی‌ها خالیست که به‌شان کتابم را بدهم و بگویم بالاخره چاپ شد. بگویم این همه سال خواندم و نوشتم و بی‌راه شنیدم و تحمل کردم برای چنین لحظه‌ای…

خانم‌ها، آقایان. دوستان سال‌های دور و نزدیک، با یک دنیا احترام، مجموعه داستانم، «قلب نارنجی فرشته» را خدمت‌تان معرفی می‌کنم. خُرسند می‌شوم کتابم را بخوانید، به دوستا‌ن‌تان معرفی کنید و درباره‌اش، نقد و نظر بنویسید. #قلب_نارنجی_فرشته از یکشنبه در نشر چشمه و سایر کتاب‌فروشی‌ها چشم به‌ راه شماست…

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید