مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

دعا کن بمیرم

27 اردیبهشت 1396 نوشته‌ها

هر کسی آن تصاویری که من دیده‌ام را می‌‌دید، دق می‌کرد. شاید هزار تا کفن هم پوسانده بود. استادم می‌گفت «چطور هنوز زنده ای؟» جوابش را ندادم. نمی‌دانستم و خودم را درک نمی‌کردم که چطور وقتی رسیدم بالا سر بابا، از پا نیفتادم. نمی‌دانم چرا وقتی چشم‌های خوشگل نیمه باز و ریش های تنک و شکم چسبیده به کمرش را که دیگر بالا و پایین نمی رفت را دیدم، از هوش نرفتم. نمی دانم چطور نشستم و گودی گورش را نگاه کردم و جلوی در مسجد، به هر کسی که گفت غم آخرتان باشد، گفتم ممنونم.

شاید بخاطر این بود که بابا روز دیگری مرده بود. روزی که کنارش نشسته بودم توی نوبت بیمارستان. صد نفری جلویمان بودند. از صبح زود رفته بودیم دنبال داروی شیمی درمانی. نبود. پول آزاد نداشتیم. پرایدم را فروخته بودم برای عملش. جیب جفتمان خالی بود. باید می‌رفتیم توی صف دارو. مسئولش بداخلاق بود. دفترچه‌ها را پرت می‌کرد. دارو را که می‌گرفتیم باید می‌نشستیم توی نوبت شیمی درمانی. بعد پوکه آمپول را می‌بردیم و تحویل می‌دادیم. بابا می گفت «تو جنگم اینطور نبود»

شروع کرد به تعریف. از روزهای انقلاب گفت و شب‌های جبهه. از عروسی‌اش با مامان توی مسجد. از بمباران و شیشه‌های چسب خورده. گفت حتا وقتی منافقین، رفیقش را کنارش توی خیابان به رگبار بستند هم اینطور غمگین و دل‌شکسته و نا‌امید نبوده. اینطور که حالاست. بعد دستش را گذاشت روی پایم و فشار داد. گفت «دعا کن بمیرم بابا. دیگه تحمل این همه بی حرمتیو ندارم»

آن روز، من هم با بابامحسن مردم. همان روز که دیدم دارد جایی بجز هیات امام حسین گریه می‌کند. نه برای گلوی بریده، نه برای شش ماهه، نه برای علی اکبر. برای خودش. برای دارویی که نبود. برای صف‌های طولانی. جواب‌های سربالا. تحویل پوکه دارو. مهرهای درشت و گرد پای دفترچه. می گفت «تو جنگ می‌دونستی باید با کی بجنگی، اما حالا چه کنم؟» دلش نمی‌آمد نفرین‌شان کند. به جایش همیشه می گفت «خدا عاقبت همه مون رو بخیر کنه.» اما آن روز گفت «دعا کن بمیرم»

این روزها مرتب برایم پیام می‌دهند تو چرا؟ می‌نویسند تو که دغدغه ات ادبیات بود. تو که جایزه انقلاب بردی. تو چرا از رای دادن و سیاست نوشتی. نگفته بودم تا حالا. اما وقتش است که بنویسم من سالهاست پدر ندارم. مادر هم. اما نگرانم. نگران روز دوباره‌ای که پسری خسته و تنها و بی‌پول، کنار پدر بیمارش نشسته باشد توی بیمارستان. دارو نباشد. دفترچه بیمه را پرت کنند جلویش. بابایش بگوید «دعاکن من بمیرم» و کسی توی تلویزیون بخندد و بگوید «تحریم، کاغذ پاره است.» من از دوباره آمدن آن روز، می ترسم.

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید