مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

دوچرخه

28 آذر 1394 نوشته‌ها

آن روز یواشکی رفتم توی خانه و تا شب توی کمد رختخواب‌ها قایم شدم. بابا که آمد از سوراخِ جای قفل، نگاهش کردم. مامان آمد و لُپِ بابا را بوسید. بابا می‌گفت: «بوس مامان مریضی را خوب می‌کند.» این را آن روزی گفت که یک هو رفته بودم تو اتاقشان.

بعد یک چیزهایی گفت که همه اش یادم نمی‌آید. فقط چند تا کلمه مثل قرض، حسن و صندوق را شنیدم ولی وقتی اسم دوچرخه آمد، یک هو زیر پام خالی شد و از کمد افتادم بیرون. تا بابا بخواهد کمربندش را در آورد و دنبالم کند، دویده بودم سمت حیاط و وسط راهرو، چشمم افتاد به دوچرخه دست دومی‌که دورش را نوار‌های قرمز پلاستیکی پیچیده بودند. از ذوق دوچرخه یادم رفت که بابا دارد می‌آید. همانجا نشستم و با دست، رکاب ِ نگین پلاستیکی اش را بازی دادم. بابا که آمد، کتکم نزد. نشست پیشم و گفت: «دوستش داری؟» گفتم: «خیلی.» گفت: «داشتنش شرط داره.»
آدم بزرگ‌ها همه چیزشان شرط دارد. “اگه معدلت 20 باشد می‌بریمت شهر بازی. اگه 5 شنبه‌ها بری خونه مامان بزرگ بخوابی فرداش می‌بریمت نون داغ، کباب داغ. اگه یکسال سر زانوی شلوارت رو پاره نکنی، می‌بریمت مهمانی.” گفتم: «هر چی باشه.» گفت: «باید تابستون بری سرکار. کمک خرجم باشی.»

آن موقع که گفتم باشه و قول مردانه دادم، هیچ وقت فکر نمی‌کردم تابستان انقدر زود بیاید. هیچ وقت فکر نمی‌کردم مجبور باشم صبح تا شب دوچرخه ام را تکیه بدهم به علمک جلوی مغازه و فقط نگاهش کنم. از دور بهش سلام کنم و براش دست تکان بدهم. بگویم: «خوشگل من. عزیز من. قربون اون صدای خوشگل بوقت. فدای اون دسته‌های قرمزت.» امین چهارچشم می‌گفت: «تو عاشقی.» گفتم: «عاشق؟» گفت: «عاشق دوچرخه ات.» گفتم: «من خیلی دوستش دارم ولی نمی‌دونم عاشقش ام یا نه» گفت: «آدم بزرگ‌ها اینطوریند. وقتی یک چیزی رو خیلی دوست دارن، میگن عاشقش شدن. مثل تو که دوچرخه ات رو خیلی دوست داری. یا مثل من که خیار نمک زده دوست دارم.» بعد عینکش را داد بالا و چشم‌های بابا قوری اش را مالید: «به نظر من که عشق یک چیز شوره. » دید که چیزی نمی‌گم‌، نشست روی زین دوچرخه ام. « تازشم بعدن که بزرگ تر شدی می‌تونی عاشق دختر‌ها هم بشی. بعد که عاشقشون شدی، می‌تونی ببوسیشون.» گفتم: «خودم می‌دونم. اینطوری مریضی‌هاشون خوب میشه.»

برشی از داستان 🍁گوجه ربی🍁 – نوشته 🍁مرتضا برزگر🍁
یکی از ده داستان برتر جایزه فرشته

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید