مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

زنده شدن لازاروس

27 شهریور 1399 نوشته‌ها

در میانه‌های «جنایت و مکافات»، راسکلنیکفِ قاتل از سونیایِ فاحشه می‌خواهد قسمتی از کتاب مقدس را برای او بخواند. صحنه‌ای که بی‌نهایت غریب و تکان‌دهنده است. ترکیبی حیرت‌آور از ناهمگونی‌ها.

چرا که خواننده از پیش می‌داند راسکلنیکف، چگونه تبر را بر فرق دو خواهر کوفت. می‌داند که سونیای فاحشه، برای رفاه خانواده‌اش، تن می‌فروشد. و می‌داند که بناست عاشقانه‌ای میان آن دو، که گناهکاران و بی‌گناهانند، شکل بگیرد.

و آنچه راسکلنیکف برای شنیدن می‌خواهد، بخش‌های از انجیل یوحناست درباره‌ی لازاروس. ما از لازاروس چیزی نمی‌دانیم الا اینکه بیمار بوده، چهار روز است مرده؛ و او را به گوری خوابانده‌اند. یکی از خواهران لازاروس به عیسا می‌گوید «اگر شما اینجا بودید، برادر من نمی‌مرد.» عیسا می‌گرید. می‌گوید «من به تو نگفتم که اگر ایمان داشته باشی، قدرت خداوند را خواهی دید؟»

و آنگاه عیسی می‌گوید سنگ‌ها را کنار بزنند. فریاد می‌زند «لازاروس، بیا بیرون.» و در این هنگام، لازاروس از قبر بیرون می‌آید در حالی که کفن پیچ‌است. عیسی می‌گوید: «کفن او را درآورید و بگذارید برود» و ما همچنان نمی‌دانیم لازاروس کیست. پیش از آن چه کرده، یا چه می‌توانسته بکند. فقط می‌دانیم که بعد از چهار روز، قدرت خدا به نمایش در می‌آید. کفن‌اش را در می‌آورند. و می‌رود.

استادم می‌گفت همه‌چیز در ادبیات است. همه‌ی رنج‌ها و همه‌ی راهکارها. می‌گفت کاش بر‌گردیم به جهان قصه‌ها. به خواندن هزارباره‌ی آنچه نوشته شده. چرا که قرن‌های زیادی، انسان‌های بیشماری دردهای ما را زیسته‌اند. به قلم آورده‌اند. فریاد زده‌اند. و ما همچنان گمان می‌کنیم، تنهاییم.

ما که راسکلنیکف‌هایی بوده‌ایم با دوستت‌دارم‌های بی‌بنیه. تبر کوفته‌ایم بر باور کسی به خواسته‌شدن. ما که سونیاهایی بوده‌ایم در تن‌فروشی به آنچه ما را دور ساخت از خودمان. باورهامان. آرزوهامان. و ما که هر کدام‌مان قصه‌ای هستیم در کتاب پیام‌آوری.

شما را نمی‌دانم. اما من به بازگشت‌ها باور دارم. و به بازگشت عیسا هم مومن‌ام. به صدای آسمانی‌اش وقتی بگوید «لازاروس بیا بیرون.» و ما ببینیم که لازاروس‌هایمان، از میان قبر، بیرون می‌آیند.

ما کفن از تن‌شان بیرون می‌کنیم. می‌بوسیم‌شان. به آغوش می‌کشیم و اجازه می‌دهیم بروند. زنده باشند و بروند. هر کجا. با ما. بدون ما. اما باشند. چرا که همه‌چیز، درباره‌ی زندگی است…

پی‌نوشت: تصویر | زنده شدن لازاروس اثر دوچیو.

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید