شهر بی تو مرا حبس میشود
خرسها، با مالیدن خودشان به درختها، محدودهی شان را علامت میزنند و آدمها، شهرها را با نشانهای از محبوبشان. چه کسی اهمیت میدهد تهران، پاریس، بوداپست یا قاهره چه خیابانهایی دارد؛ و این خیابانها به کدام کوچهها میرسند و در کوچهها؛ کدام پلاکها و خانهها، آباد یا ویرانهاند؟
برای رفتن و رسیدن و یافتن، مسیریابها کافیاند. اما برای به خاطر آوردن، محبوبی لازم است. چرا که تنها، آدمها به محدودهها معنا میدهند. آدمهای ما. آدمهایی که ما دوست میداریم.
کیارستمی میپرسد خانهی دوست کجاست و من به کافهای تاریک و پر دود فکر میکنم که حضرت دلبر، پاستای آنجا را مشتاقتر است. به خیابان انقلابی که تمام کتابفروشیهایش را برای یافتن کتابی قدیمی و ممنوع و نایافتنی، جستهایم.
به تماشاخانهای که در صندلی کنار او، دست روی دست، سر بر شانه، به صحنه و بازیگرها و قصهها خیره بودیم و آهِ اندوه کشیدیم و وای حیرت سر دادیم و ابروی شوق بالا انداختیم. ما خیابان ولیعصری را آشنا میپنداریم پوشیده از برگهای زرد و سرخ، که منتهی میشود به لبوی داغ پیچیده در روزنامه؛ انگشتهای باریک چسبناک از تُرشکِ دکهها و بخار باقالی نرم و کم نمکی که از گاری دستی دورهگردهای دربند، میرقصد و بالا میرود و مینشیند به تابِ گیسوانِ از روسری رمیدهاش.
و افسوس اگر محبوبها ندانند که همهی معناهای ممکن شهرِ بیچارگانند. و نمانند. بروند. نباشند. آن وقت، چه میماند از ما؟ چه میماند از معنای خیابان، کوچه، کافه؟ چه میماند از دستی که مدتها روی دندهی ماشینی در ترافیک در انتظار فرود آمدن نرمهی انگشتهای محبوب، عین برفِ سبک تازه، مهیا میماند؛ و آنچه نصیبش میشود ذراتیمعلق است از میانِ استوانههای نورِ پیشاز غروب.
مولانا نوشتهاست ولله، شهر بی تو مرا حبس میشود. من به دانشجوهایم میگویم وقتی کسی را ترک میکنید، شهر از زیر پایش جمع میشود. محدودهاش را مچاله میکنید. کجا برود که آنجا نباشید؟ چه کند بیشما که همهجا را علامت گذاشتهاید به باوری، خندهای، لمسی، بوسهای.
لحظهای صدایم میلرزد و شعری از محمود درویش در سرم پخش میشود که «میخواهم گریه کنم، راننده میگوید منتظر باش به ایستگاه برسیم و آن وقت به تنهایی هر چه میتوانی، گریه کن. خانمی میگوید: من هم همینطور…»
پینوشت: صدای روی فیلم، گفتههای من است در یکی از کارگاههای داستان. وقتی دربارهی چیزهای دیگر حرف میزنیم.