لحظههای بیتو بودن، میگذره، اما به سختی
اگر شبی از شبها، که آسمان پرستارهی کویر بالا سرمان است و ریگهای روان، آرامگاهی شاهانه، و در دورتر، هیمهها را سوخته باشند دخترها و پسرها، آن جزیرههای دوگانهی پیوسته، سر بر شانه و زانوهای هم، و نهراسی از سایههای بلندی که گهگاه از دور و نزدیک میافتد بر ما، و نخواهی بروی توی چادر برزنتی بیپنجره که باز کردن و بستنش را نمیدانم؛
و آهنگی خوش و آرام پیچیده باشد در سکوتِ معلق بیابان که «لحظههای بیتو بودن، میگذره، اما به سختی» و کسی قصهی ارواح طیبهی جزیره سرگردانی را نگفته باشد با صدایی هولآور؛ و نور، آنقدر نباشد که کتابی دست بگیری کهنه و غرق شوی در ماتم و حسرت و عشق و امید دیگران که همهی آنها، تمام دویدهها و نرسیدهها منم؛
و کسی نیاید، نرود، نخرامد، فریاد نکشد، نرقصد، پای نکوبد، بیراه نگوید تا انگشتهای بلند عرق کردهات را برداری از میان انگشتهای من، بگیری جلوی لبهات سلامالله علیه، که همهی مزههای ملس دنیا را با هم دارد، به نشان حیرت یا ترس؛ و دب اکبر، یا اصغر، هوا به سرت ننداخته باشد که با انگشتهای باریکت، خطوط فرضی بکشی بر سیاه و سورمهای پرستاره؛
شاید، شاید، کمی، آهسته، آرام، دزدکی، بیآنکه بفهمی، خودم را بسرانم سمتت. و ممکن است اندکی سرم را نزدیک کنم به کرک بور گردنت که صراط المستقیم من است، و عطر خنک موهات، که از مردم چشمهات، سیاهتر است و از بخت من روشنتر، حل شود در همهی مویرگها و سرخرگها و سیاهرگها چون خونی نو، برسد به قلبم، که انگار مرغعشقی است با پرهای خیس، و ترسیده، خودش را میکوبد به دیوارهی قفس؛
و اگر برای لحظهای بفهمم که خوابم، در رویایی صادقه، اما دور، و تو الیه راجعونی بیبازگشت، پیش از هُشیاری، پیش از آنکه جهانِ من خالی شود از حضورت، گرچه کوتاه، گر چه نومیدانه، تو را خواهم بوسید به امید خدا، که تو را، همهی تو را بازگرداند به خودش، و حالا او، در عرش کبریایی خود چیزی دارد که من در کلبهی حقیرانهام، نه…
غریب نیست؟