ماجرای وداع با فاطمه
ماجرای وداع با فاطمه
در «گاهِ ناچیزی مرگ»، از قول ابن عربی میخوانیم «در میانهی تدریس، بیمقدمه یاد خاطرهی وداع با فاطمه افتادم و هایهای گریستم.» و چیزی که مرا واداشت تا دربارهش بنویسم، احوالی است که همهی ما -روزی، شبی- به آن دچار شدهایم. یک دلتنگی بیدلیل. خروار خروار اندوهِ از ناکجا آمده.
بُغضی که نمیفهمی برای چیست، چرا امروز توی حنجرهات، گلوله شده، و چطور باید مخفیاش کنی. یا شاید یک بیحوصلگی بدموقع که کسی نباید نزدیکت شود، باهات حرف بزند و حتی احوالت را بپرسد.
من سالها خودم را توی مطب روانشناسها کاویدهام تا پاسخی برای این احوالات بیابم. شیوهها، مسلکها و عرفانهای مختلف را آزمودهم. حتی دواهای زیادی خوردهام که بیشتر خوابآور بوده تا آرامآور.
و هنوز هم روزهای پُرشُماری دارم که آنِ من نیست. مهیای بهانهام. دلخورم. دلتنگم. دلشکستهام و نمیدانم چرا. دیشب که از کلاس برگشتم، احساس کردم همهی دردهای دنیا را گذاشتهاند توی جیب پیراهنم و با قندشکن، به قلبم میکوبند.
پناه بردم به کتابی که نیمهکاره مانده بود: «در میانهی تدریس، بیمقدمه یاد خاطرهی وداع با فاطمه افتادم و هایهای گریستم.»«چرا گریه میکنید، سرورم؟» «قرضی را به یاد آوردم و ادا کردم.»
و بعد تعریف میکند که در خردسالی، دردِ فراق فاطمه برای او مقدر شده، اما آن را نفهمیده. درد، در میانِآسمان و زمین معلق مانده، تا وقت ادا کردنش برسد. چرا که تقدیر الهی از کسی برداشته نمیشود.
ابن عربی میگوید «اگر هر کدامتان بیدلیل دلگیر شُدید و بیعلّت احساسِ درد کردید بدانید این همان قرضی است که از یاد بُرده بودید و خداوند به یاد داشته است.»
بله. انسان اینطور باید با رنجاَش روبرو شود. با معنایی که به آن میبخشد. با قصهای که برایش میسازد تا از خودش و دیگران، انسان بهتری بسازد. و حالا ما -همهیمان- ماجرایی برای درک رنج و التیام دردی داریم. داستان روزهایی که در حال ادای بدهی، به سختی میافتیم.
و چه بهتر که طلبکار آدم، رفیقترینِ عالم باشد. خودش مقدر کند، خودش در میانهی آسمان و زمین معلق بدارد و خودش بستاند. پس، عیبی ندارد، اگر حالت خوش نیست….
پینوشت:شما چطور با رنجتان مواجه میشوید؟
#مرتضی_برزگر