مهاجر
مسالهی غیبت…
بابا میگفت اگه آدم نتونه یه جایی دووم بیاره، باید از اونجا بره. باید بگرده دنبال یه وطن دیگه. برای همین، وقتی از تهران به کاشان کوچ کردیم ، داد روی شیشهی پوشاکیامان بنویسند مهاجر. تغییری اساسی در تاریخ ما. چرا که همهی آدمها، تاریخِ شخصی خودشان را دارند: روزی که زیباترینشان را میبینند. روزی که لمس لبها را درک میکنند یا روزی که اندوه به صورتشان چنگ میاندازد.
و تاریخ ما، هجرتمان بود از تهران به کاشان. با یک وانتِ سرخالی اثاث که طنابهای کلفتِ تابیده، فرش و یخچال و گاز و خرت و پرتها را کنار هم نگه میداشت. بابا گاهی وقتها، برای مشتریها، برای ما، برای لباسهای توی ویترین از تهران میگفت. تهرانی که دوستش داشت. تهرانی که همهی خیابانهاش را مسافر کشی کرده بود. تهرانی که بعضی وقتها میرفت بازارش و جنس میخرید. زیر برج آزادیش، همبرگر ونوشابه میخورد. از دور دکان دوستهاش را میپایید و صدایشان را میشنفت. و دلتنگشان میشد.
همانطور که من، دلتنگ او هستم. همانطور که من گاهی سرم را میچسبانم به نبض دستم. به صدای خون گوش میدهم. به صدای خون او که در رگهای من است. چرا که من هم فرزند کسی هستم. فرزند مردی چهل و چند ساله که مهاجرت کرده بود از وطنی به موطنی که شاید آراماش را باز یابد. و نیافته بود.
من اینها را میدانستم و مدتها قرار نداشتم. چرا که کلماتم حتی نمیتوانستند خودشان را نجات بدهند. یک کتابم را جویدند و دیگری را از ورود به نمایشگاههای آنلاین هم وا داشتند. چه کردم؟ چه توانستم بکنم؟ به معنای مطلق هیچ. آیا رفیقی، پناهی، آسایشی برایم مانده بود؟… باید میرفتم. باید هجرت میکردم. باید به سانِ بازندگان فرار میکردم از هر که مرا زقوم امید و شرنگ آینده مینوشاند. اما از کجا؟ و به کجا؟ چرا که خاک من، کلمه است. زاده و زیسته و مدفون در کلماتِ معلق غمگین.
پس شوکران غیبت را نوشیدم. و پناه بردم به نبودن. به غریبگی در میان آشنایان. به درک دوبارهی ساعتها، روزها، ماهها. و سعی کردم خودم را بفهمم. بپذیرم. تسلا بدهم. و حالا که بازآمده ام مومنم به خونخواهی واژگانم که بنا دارند شری دوباره به پا کنند. شاید به سانِ یک تاریخ شخصی نو. زندگی در فاصلهی میان غیبت صغرا و کبرای کسی که دوست دارد نویسنده بماند. و آنچه برای شما آورده ام، کلمه است. چرا که در ابتدا کلمه بود؛
سلام.