چوب کبریت
چوب کبریتها اندازه انگشتهام بود. شاید هم بزرگتر. شعلهاش رنگی بود و میلرزید. خواستم پرتش کنم تو آبگرمکن که صدای جیغ آمد. جیغ مامان. کبریت افتاد روی پام. سوخت. دویدم بالا. مامان دراز کشیده بود روی زمین. خودش را به خواب زده بود. مثل بازی همیشگیمان. باید قلقلکش می دادم. قلقلک کف پا! هر چی زیر بغل و پهلو و شکمش را قلقلک می دادم که فایده نداشت. از جاش تکان نمی خورد. ولی وقتی نوک ناخنم را کف پاش می کشیدم، بلند می شد و می خندید و ماچم می کرد. بعد می گفت: «بشین سر مشقات. بازی بسه.» اما تا دو خط از روی آب مینوشتم و یک خط از روی بابا، صدا میکرد. «مرتضا برو نون بگیر. مرتضا برو شیر بگیر. مرتضا برو ببین بابات چرا نیومد؟» عیدها که بدتر. نه بازی می کرد باهام، نه می گذاشت مشق بنویسم. یک دستمال کهنه میداد دستم و میگفت بِکِش. «اونطوری نه. اینطوری.» خودش میسابید و نشانم میداد. موقع کار، زیر لب قرآن میخواند. من هم سوره های کوچک را بلد بودم. باهاش میخواندم و دستمال کشی میکردم. افتاده بود به جان یخچال. بابا بود، دعواش میکرد. میگفت: «باز یخچال روشنه داری دستمال میکشی؟» گفت: «مرتضا، آب گرمکن! بدو مامان.» جعبه “کبریت بزرگه” را برداشتم و چهار تا پله شمردم تا زیر زمین. شیر سبز نفت را دادم بالا. کله قرمز کبریت را محکم کشیدم روی نوار قهوه ای جعبه که عکس شتر داشت. شعله اش می لرزید. آن وقت بود که صدای جیغ مامان آمد. “خوابیده بازی” اش گرفته بود. باید قلقلکش می دادم. انگشتم را که گذاشتم کف پاش، یک چیزی تنم را تکان داد. پرتم کرد. خوردم تو دیوار. خوابم گرفت. یکی از روی دیوار پرید تو خانه. گرومپ صدا داد. سرم درد می کرد. چشم هام می سوخت. یکی داد میزد پتو بیارید. مامان را گذاشتند توی یک پتوی سبز. زن ها گریه میکردند. آقاها هم من را ماچ میکردند و فشارم می دادند. صورتشان زبر بود. دردم میگرفت. نوار قرآن گذاشته بودند. آیه اش را بلد بودم. باهاش میخواندم. بی خودی اشکم می آمد. بابا بود، دعوام می کرد!