مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

چی شد پروانه؟

30 مرداد 1395 نوشته‌ها

روز کارنامه کلاس اولی ها بود. بابا گفته بود: «اگه همه نمره‌هاش بیست نشد، پاشو تو خونه من نذاره.» مامان پروانه صلوات نذر کرده بود. از تاکسی بابا که پیاده شدیم تا جلوی مدرسه را پیس پیس کرد. خانم مدیر گفت: «بچه ها بمونند توی حیاط. فقط اولیا.» نشسته بودیم وسط دروازه. به امین چهارچشم گفتم: «فکر کنم دندونه‌های سابونو کم گذاشتم.» گفت: « بی سواد! صابون با اون س نیست که. با این ص ئه.» با دست توی هوا یک صابون بزرگ نوشت. دو دستی زدم تو سرم. گفتم: «بدبخت شدم.» داشتم با خودم می‌گفتم باید برگردم خانه و بقچه ام را بردارم و بروم. به خانه مامان فردوس و پارکِ سر کوچه و حسینیه پیکانی‌ها فکر کردم. به امین چهارچشم گفتم: «اگه امشب بیام خونه شما، خوشحال می‌شی؟»

حواسش نبود. داشت به بابا محسن نگاه می‌کرد که آمده بود تو. گفت: «دخلت اومده پسر. باور کن.» حسابی ترسیدم. جیشم پرید بیرون. بابا رسیده بود جلوی پله ها. مامان در سالنِ ورودی را باز کرد و آمد بیرون. جفتشان یک لحظه خشک شدند. بابا پرسید: «چی شد پروانه؟» مامان توی دروازه را نگاه کرد. کارنامه را داد دست بابا. نمی‌دانستم باید جیشم را ول کنم یا نه. دست‌هام حسابی یخ کرده بود. آمدند سمت ما. امین چهارچشم بلند شد و فرار کرد. مامان پروانه گفت: «آفرین مرتضا. همه نمره هات بیسته» بابا محسن بغلم کرد. گفت: «بچه من همیشه باید نمره اش بیست باشه.» بغضم گرفت. سرم را چسباندم به شانه اش. مامان پروانه انگار داشت بال می زد. تند و تند صلوات می فرستاد. همانطور روی کول بابا، تا جلوی در رفتیم. خانم معلم از پشت نرده های پنجره داشت تماشایم می‌کرد و می‌خندید و دست تکان می‌داد.

پانویس: این روزها وقتی می بینم ورزشکاری مسابقه اش را می برد، کنکوری ها، آن‌جایی که می‌خواهند قبول می‌شوند و حتا، وقتی برنامه های استعداد یابی خارجی را تماشا می‌کنم، بی‌اختیار اشکم می ریزد. به این فکر می‌کنم که چه حال خوبی دارد فرزند بودن. اینکه بدانی پشت این در، پشت این تلویزیون، پشت این کلمات تایپ شده توی تلگرام، یکی منتظر است تا تو بیایی، آغوشش را برایت باز کند، مثل مادرها گریه کند یا مثل باباها، آرام دو طرف صورت را ماچ کند، بزند روی شانه ات و بگوید سربلندم کردی. حداقل با خودم خیال می کنم که همه برنده ها، در ان لحظه به همین فکر می‌کنند. به غروری که توی چشم های بابا می افتد و نَمی که به مژه های مامان. اولین جایزه داستان نویسی ام را هم که گرفتم، به همین فکر کردم. برگشتم سمت جمعیت. چشم انداختم ببینم بابا محسن و مامان پروانه کجا نشسته اند. هیچ باورم نمی‌شد که نیامده اند.

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید