پدر آسمانی ما
بابا محسن عزیز
عسل که از خواب بیدار میشود، یواشکی گوشی الهه را برمیدارد؛ سلام صبح بخیر میفرستد و تهش مینویسد بابای عزیزم. دوستت دارم. تاکید دارد بلافاصله جوابش را بدهم. «کار دارم» و «جلسه بودم» هم حالیش نمیشود.
فکر میکنم دارد مرا به عنوان یک پدر، مومنِ فرزندش میکند.
که بیرون از خانه، هر چه پیش میآید، هر چقدر تاریک و سخت و طولانی، باید دوباره به او برگردم، به آغوشش بکشم، محکم ببوسمش و حرفهای طولانی بزنیم درباره مدرسه، کاردستی، دوستی و پیش از خواب، سورههایی بخواند که خوب یاد نگرفته.
آیاتی که انگار بر پیامبر تازهای نازل شده: قل اعوذ بربالنّاز. میگوید آخر همهی آیههای این سوره، ناز دارد و تاکید میکند که خانمشان گفته.
فرزند بودن اینطوری است بابا جانم. توقع میآورد. وقت و حوصله طلب میکند. بودن میخواهد. بعد شما که پناه من بودی، ایمانم بودی، کوه قشنگم بودی، همینطور الکی الکی مردهای؟ این دیگر چه حکمتیاست عزیز من؟ این چه درسی است که باید میآموختم و با زنده بودنت نمیشد؟
چند شب پیش بدجور بهت احتیاج داشتم، بابا.
از آن احتیاج فرزندها به پدرهای مردهی شان. فکر کردم اگر تو بودی اینطور نمیشد. یا اگر هم میشد میتوانستم بیایم کاشان، روی آن تشک سفتهای خانهت بخوابم تا از مغازه برگردی. بعد که کفشهام را میدیدی، لابد میگفتی «به. آقا اینجاس؟»
و من خودم را توی بغلت میانداختم -انگار که بخواهم در تنت بمیرم- و تو با آن جلال و جبروت پدرانهت میگفتی «این مسخرهبازیها را جمع کن مرد مومن. از ریش و پشمت خجالت بکش»
آدم به کلمات ساده و بیرحم هم محتاج است.
به اینکه این ها را از باباش بشنود. بابای در گور خفتهش که هی باید برود بهشت زهرا، دور عکسش را گل پرپر کند، خاکش را دستمال بکشد و سفارش بدهد توی شادروانِ سنگش را رنگ بزنند؛ و انحنای پدری مهربان و البته آن شمارههای کوفتی غروب غمانگیز، که تاریخ مرگ همهی مایی است که بابا نداریم.
حالا کجایی پدرآسمانی ما؟ به که لبخند غمگین و مردانهت را نشان میدهی؟ به که میگویی مسخرهبازیهات را جمع کن مرد مومن؟
و روز پدر تلفن که را جواب میدهی که مثل من، صدایش بلرزد و بگوید «سلام بابا روزت مبارک» و تو بگویی «دمبت سهچارک. چطوری مرد مومن؟»