مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

کسی برای خودش

14 اسفند 1400 نوشته‌ها
کسی برای خودش

بابا که سرطان گرفت، ما پولی نداشتیم. دکترش تنها حاضر بود او را در بیمارستانی خصوصی عمل ‌کند. گفت در یک بیمارستان دولتی هم می‌تواند ناظر عمل باشد؛ اما دستیارها و جراح‌های تازه‌کار هستند که می‌بُرند و در می‌آورند و می‌بندند.

بعد با لحنی که همه‌ی ترس‌های عالم را به جانم ریخت در آمد که «به هر حال، خطرات خودش را دارد.» و سرآخر، چندباری نوکِ خودکار بیک آبی‌ش را کوبید روی نسخه‌، و چند خط کشید که بحث را ببندد.

آن وقت‌ها، من تازه یک پراید دست دوم اسقاط خریده بودم. بعدِ دانشگاه، توی شرکتی کار می‌کردم که مدیرش، همیشه از آینده می‌گفت. از اینکه اگر کارها را خوب انجام بدهم، روزی به ثروت و خانه مستقل و چیزهای دیگر می‌رسیم که نشد. برای من نشد. فقط مدیرشرکت بود که پولدارتر می‌شد.

بابا می‌گفت ماشینت رو بخاطر من نفروش. می‌گفت چارتا سرفه که منو نمی‌کشه. می‌گفتم اما منو می‌کشه. می‌گفت نگفتم خوب درس بخون، یه کسی بشی واسه‌ی خودت؟ می‌بینی دکتره چه پولی در میاره؟

دم خانه بودیم. گفتم حق‌داری بابا. پیاده‌اش کردم و راه افتادم سمت چند نمایشگاه ماشین. قیمت یکی‌شان منصفانه‌تر بود. گفت ‌بروم و وسایل شخصی‌م را از ماشین بردارم. در سمت شاگرد را که باز کردم، نگاهم افتاد به فرورفتگی صندلی‌چرمی که جای نشستن بابا بود.

یک آن فهمیدم که این آخرین باری‌ بوده که او را سوار ماشین خودم کرده‌ام. ماشینی که با تمام پس‌اندازهام، با کار مداوم هجده‌ساعت در روز، با وعده‌‌های دروغ مدیرشرکت و شاگرد اولی همه‌ی سال‌های مدرسه و دانشگاه خریده بودم.

و احساس کردم آن خودکار آبی که دکتر روی نسخه کوبید، مثلِ سوزن جادوگری به قلبم فرو می‌رود. بعد کنار آن فرو رفتگی ساده‌ی صندلی، و در لحظه‌ی درک یک بی‌پدری نزدیک، جوری ناله زدم که از حال رفتم.

مدتی پیش که در میانه‌ی گفتگویی این ماجرا را تعریف کردم، گفتم که آرزرو می‌کردم هیچ کدامِ این‌ها نبودم. نه معلم، نه نویسنده، نه مدیر میانی سازمانی پوچ و نه حتی شاگرد ممتاز مدسه و دانشگاه. هیچی نبودم، اما پول داشتم. انقدر که بابا را بعدِ آن عمل سخت، می‌بردم شیمی‌درمانی خصوصی.

نه توی یک بیمارستان دولتی، که اسم بخش‌ سرطانی‌هایش، معراج است و بابا هر بار می‌گفت اینجا آخر خطه، ‌نه؟ می‌گفتم نه. می‌گفت من فکر این روزا رو می‌کردما.چقدر دلم می‌خواست کسی بشی واسه خودت…

پی‌نوشت: وقتی خودش مرده‌است و عکس‌هایش، در جوانی به زندگی ادامه می‌دهد….

 

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید