مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

توضیح واضحات…

توضیح واضحات…

شما همه‌چیز را نمی‌دانید. اما شاید روزی از آن کوچه‌ی یک‌طرفه‌ بگذرید. و اگر دعای پدرمادر پشت‌تان باشد، هیچ کدام از زنْ‌همسایه‌ها، نیم‌تنه‌ش را از پنجره‌ی طبقه‌ی سوم، بیرون نمی‌دهد به یکه‌به دو با زنْ همسایه‌ی دیگر؛

و حواس پیرمرد طبقه‌بالایی – که قرار بود گلدان‌ها را آب ‌بدهد- به دست و پَرِ برهنه‌ی زن‌ها، پرت نمی‌شود و آب، از پایِ محبوبه‌ها‌، شُره نمی‌کند به لباسِ رنگْ روشن شما و لک نمی‌اندازد.

برای‌تان دعا می‌کنم. دعا می‌کنم به یافتن چیزی، کسی، جایی، امیدی سر نگردانید. از همانِ راهِ آمده، برگردید. و هیچ به تابلوی نئونی کافه – که انگار پارکینگ خانه‌ای بوده- ‌توجه نکنید. آنجا فقط، قهوه‌ی ساده و کیک شکلاتی پیدا می‌شود و چندصندلی لهستانی و دو میز کوچک چوبیِ فرورفته در تاریکی.

و البته؛ یک «ویترسِ» گیجِ زیبا هم دارد که به‌طرز دلچسبی، دستپاچه‌است. کافی‌است بی‌هوا بروید تو، که از هولش ظرف شکر را بریزد، مجسمه‌ی زنِ‌ نیمه‌برهنه را واژگون کند یا آرنجش بساید به قهوه‌ساز جرم گرفته.

اگر از این در گذشتید، یک حمد و ده قل‌هولله؛ ‌نذرتان. امیدوارم زانوهاتان خالی و زبان‌تان باز نشود به گفتنِ ماجرای عجیب لک‌های پیراهنِ نو. و او – خدا به همه‌ی‌مان رحم کند – شالش نیفتد روی شانه‌ها، هول‌نشود، پیش‌دستی را به زمین نیندازد و نفهمد که تکه‌های شکسته‌ی چینی دارد درون سینه‌ی شما می‌تپد.

برایتان صدقه کنار می‌گذارم که آهنگ «باران تویی» را با گوشی‌اش پخش نکند. نپرسد «چیزی هم میل می‌‌کنید؟» چه کسی می‌تواند به او «نه» بگوید؟

تا به خودتان بیایید، قهوه‌ را می‌آورد و خودش را می‌سُراند روی صندلی روبرویی و همه‌چیز را درباره‌ی آدم‌های کوچه‌ی یک طرفه تعریف می‌کند؛ اما شما نمی‌شنوید و من به سمت‌تان، «السلام‌علی‌اهل‌القبور‌السرور» می‌خوانم.

چرا که بعد از این، همه‌ی کوچه‌ها و زنْ همسایه‌ها و پیرمرد‌ها و محبوبه‌ها و لکه‌ها‌‌ی پیراهن و عطر کافه‌ها، او را به‌‌خاطرتان می‌آورد. دستپاچگی شگفت‌انگیزش را . اندوه نبودنش را. و شاید مچالگی ته‌سیگارهاش را که ماییم.

همه‌ی گذشتگان و درگذشتگانِ او. که روزی، مانند شما به بهشتِ تاریک کافه‌ش نشستیم و وقتی به سوی نور رانده‌شدیم، دیگر آن آدمِ قبل‌تر نبودیم.

آن آدم ابتدای کوچه که جا مانده بود آنجا. دفن شده بود در سینه‌ی قبرستانِ آغوش او. بی‌سنگِ نشان. بی‌غسل و کفن و تلقین. همان‌طور که شمای بعد از ما. ن

شنیده‌اید که صندلی به کسی وفا نمی‌کند؟ لابد دیگر. آخر، شما که همه‌چیز را نمی‌دانید…

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید