اتاق مامان بزرگ، سطل زباله کوچک داشت که سیب ممنوعهی ما بود. یک سطل فلزی با نقش دو کودک برهنهی…
اتاق مامان بزرگ، سطل زباله کوچک داشت که سیب ممنوعهی ما بود. یک سطل فلزی با نقش دو کودک برهنهی…
در من، یک خانم جلسهای بداخلاق منبر میرود که همیشه دیر میرسم به جلسهاش. و بیشتر وقتها دربارهی دوست حرف…
محمد صالح علا نوشته است محبوبم، من همه چیز را باور میکنم جز اینکه پاییز رد شود و روزگار بیتو…
دستت را داده بودی به من که گرمش کنم. دست همیشه سردت را. باران زده بود و بیراههی سنگی دربند،…