دیروز برای لحظهای شکستم. توی کلاس، داشتم رمانم را میخواندم. رسیده بودم به آخرهاش. هی تو دلم میگفتم «مرتضا تصویر…
دیروز برای لحظهای شکستم. توی کلاس، داشتم رمانم را میخواندم. رسیده بودم به آخرهاش. هی تو دلم میگفتم «مرتضا تصویر…
چادرِ عربی داشت و صورتِ تانیمه پوشانده. با چند تار موی خرمایی وزِ بیرون از حجاب و چشمهای آبیِ روشن….
یکی از مشقهایی که همیشه به بچه ها میدهم، نوشتن از شادی است. اما کمتر دیدهام کسی از پسش بر…
من مرض چک کردن دارم. در را که قفل میکنم، یکبار دیگر کلید می اندازم و میچرخانم. بعد میروم تا…