مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

خانه‌ی آزادی

30 مهر 1402 نوشته‌ها
خانه‌ی آزادی

مامان پروانه عزیز،

عسل دندانه‌ی سین را درست نمی‌گذارد و این ارث من است؛ وقتی هفت‌ساله بودم، شما هنوز زنده بودید و خانه‌ی‌مان آزادی بود. بابا نصف برگه کاهی دفترم را برای خانم‌مان توضیح داده بود که مرتضی دندانه‌های سین را درست نمی‌گذارد.

پایینش خط شما بود مامان. نوشته بودید بازیگوشم. حواسم پرت است. فقط منتظرم تا توپ را بردارم و برگردم پیش بچه‌های خیابان آزادی. نوشته بودید بلد است دندانه‌‌ها را درست بگذارد، اما دلش به درس نیست. خواسته بودید توجهات ویژه کند به من، شاید به حرف معلم گوش بدهم و زیرش نوشته بودید: مامانِ مرتضی. پروانه.

بعد نمی‌‌دانم درسم کجا بود که مردید. شما را توی پتوی سبزی پیچیدند که نقش پلنگ داشت. بابا گفت دیگر نمی‌تواند توی آزادی زندگی کند، چون آزادی شما را به خاطرش می‌آورد. شما را که همسر او بودید. مادر من و البته زهرا، که شیرخواره بود.

هربار صدای نق‌نقش بلند می‌شد، مامان بزرگه می‌گفت «بونه‌ی مادرشو می‌گیره‌ها.» بعد پر روسری را زیر چشمش می‌کشید، قنداق بچه را باز می‌کرد و می‌پرسید «مشقاتو نوشتی، ننه؟»

تا دفترم را بیاورم، زهرا را عوض می‌کرد. نه او سواد داشت نه آقاجون. اما جفت‌شان می‌دانستند مرتضی دندانه‌‌های سین را درست نمی‌گذارد. هر دفعه آقاجون می‌پرسید و هر چه جواب می‌دادم، می‌گفت« آباریکلا.»

بعد از زیر قالی، یک ده‌تومانی در می‌آورد که جایزه‌م بود. دوست داشت دوباره همان بچه‌ی هفت ساله‌ای شوم که مادر داشت و خانه‌ی شان آزادی بود و همه پول‌هاش را خرج توپ و تیروکمان می‌کرد که شیشه‌ی همسایه‌ها را بیاورد پایین.

اما من، آن ده‌تومانی‌ها را برای شما نگه می‌داشتم. حتی آن اسکناس‌هایی که یواشکی از زیر گوشه‌های قالی برمی‌داشتم. خوشم می‌آمد هربار می‌آمدیم بهشت زهرا، برایتان گل بخرم و یک شیشه گلاب. مامان بزرگه می‌گفت «آب قاطیشه، ننه» آقاجون می‌گفت «دیگه هیچی بوی قدیما رو نمی‌ده»

بعد گل‌ها را پرپر می‌کردیم، روش گلاب می‌ریختیم و من به بهانه‌ی بوییدن برگ‌گل‌ها، مثل بابا محسن، قبر شما را دزدکی می‌بوسیدم و می‌گفتم سین، سه دندانه دارد مامان پروانه قشنگم.

انصافانه بود آن غروب غم‌انگیز شما؟ و انصافانه‌است که عسل دندانه‌های سین را درست نگذارد و من را ببرد به زمانی که شما هنوز زنده بودید و هفت سالم بود و شما مردید و هنوز هفت ساله بودم، اما هیچی بوی قدیم‌ها را نمی‌داد؟

Translated By Telegram

Dear Parvaneh mother,

Honey doesn’t fix Sin’s teeth and this is my legacy; When I was seven years old, you were still alive and our home was freedom. Baba had explained to our lady half of the straw sheet of my notebook that Morteza does not fix Sin’s teeth.

It was your line at the bottom, mom. You wrote, I am playful. I am distracted. I’m just waiting to pick up the ball and go back to Azadi Street kids. You wrote that he knows how to straighten his teeth, but he doesn’t like studying. You had asked me to pay special attention to me, maybe I should listen to the teacher, and you had written under it: Morteza’s mother. the Parvaneh .

Then I don’t know where I was in my class when you died. They wrapped you in a green blanket that had the shape of a leopard. Baba said that he can no longer live in freedom because it reminds him of your freedom. You who were his wife. My mother and of course Zahra, who was an infant.

Every time his nagging voice was raised, the big mother would say, “You’re taking his mother’s booty.” Then he would pull a scarf feather under his eyes, open the baby’s diaper and ask, “Have you written your problem, Nene?”

To bring my notebook, he would change Zahra. Neither he was literate nor Mr. But the couple knew that Morteza does not fix Sin’s teeth. Every time Aghajun would ask and whenever I answered, he would say “Bravo.”

After that, he takes out a dime from under the carpet, which was my prize. He wanted to be the same seven-year-old child that his mother had and their house was Azadi(sq), and he spent all his money on balls and slingshots to bring down the neighbor’s windows.

But I kept those ten tomanis for you. Even those bills that I sneakily took out from under the corners of the carpet. I would like to buy you flowers and a bottle of rose water every time we came to Behesht Zahra. Grandmother used to say, “The water is dirty, Grandma.” Aghajun said, “Nothing smells like the old days anymore.”

Then we would fill the flowers, pour rose water and I would secretly kiss your grave like Baba Mohsen under the pretext of smelling the flower leaves and say, Sin, it has three teeth, my beautiful Parvaneh mother.

Was that sad evening of yours fair? And it’s fair that honey doesn’t fix Sin’s teeth and take me back to when you were still alive and I was seven years old and you died and I was still seven years old, but nothing smelled of the old days?

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید