بهم گفته بودند «تو هیچ وقت نویسنده نمیشوی.» نگاه کرده بودند توی چشمهام. خندیده بودند به کلماتم. قصههام.
بهم گفته بودند «تو هیچ وقت نویسنده نمیشوی.» نگاه کرده بودند توی چشمهام. خندیده بودند به کلماتم. قصههام.
اتاق مامان بزرگ، سطل زباله کوچک داشت که سیب ممنوعهی ما بود. یک سطل فلزی با نقش دو کودک برهنهی خندان.
شاه پریشون الهه، وقت خواب برای عسل قصه «دختر شاهِ پریون» را گفته. اما حواس دخترک طبق معمول، جمع نبوده…
اولین بار، نوزده ساله بودم که با اردوی دانشگاه رفتم مشهد. گفته بودند آدم هر چه بخواهد میتواند از امام رضا بگیرد.