آقاجون گفت: «مرتضا این بیست تومن رو بگیر بپر دم دکون عباس آقا دو تا شیر بگیر.» گفتم: «باشه.» دویدم…
آقاجون گفت: «مرتضا این بیست تومن رو بگیر بپر دم دکون عباس آقا دو تا شیر بگیر.» گفتم: «باشه.» دویدم…
آن روز یواشکی رفتم توی خانه و تا شب توی کمد رختخوابها قایم شدم. بابا که آمد از سوراخِ جای…
ما عینکی نبودیم خدا می داند. چشم هامان سو داشت. آب نمی آورد به این راحتی ها. تا تو آمدی….
در قصه ها آمده است که برای سست کردن عشق فرهاد، یکی را فرستادند تا به او بگوید که شیرین…