موشک مستقیم خورده بود تو نانوایی گود عرب ها. هوا سفید و پودری شده بود. مردم فکر کردند صدام شیمیایی…
موشک مستقیم خورده بود تو نانوایی گود عرب ها. هوا سفید و پودری شده بود. مردم فکر کردند صدام شیمیایی…
هم مرغدارها می دانستند با چه تخم مرغ دزدهایی طرفند، هم استادها. با این همه، باز هم ما را به…
ﻣﺎ ﭼﺸﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ. ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻥ. ﺣﺘﯽ ﻋﮑﺲ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮﯼ ﻗﺎﺏ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ . ﭼﺸﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﺷﻤﺮﺩﯾﻢ. ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ…
پانزده سالم نشده بود که آقاجون دستم را گرفت و برد توی یک انبار پلاستیکِ نزدیک مولوی. کارم این بود…