گیلیگیلی
دخترم، عسل
داری دو ساله میشوی و من، قرنهاست که بابای توام. دهها سالش را دکتر اشتباه تشخیص داده بود. فکر کرده بود زردی داری. گفت می توانیم دستگاه را کرایه کنیم و ببریم خانه. باید برهنهات می کردیم. باید باند میبستیم دور چشمهای مهربانت. باید میخواباندیمت توی آن دستگاه لعنتی که نور آبی داشت. اما نمیخوابیدی. وحشت داشتی از آن آکواریوم شیشهای بیآب. گریه می کردی.
و من، میگرفتمت توی بغلم. همهی خانه را شعر میخواندم. قصه میگفتم. قرآن زمزمه میکردم. آرام که میشدی، میگذاشتمت توی دستگاه. اما دوباره میپریدی. کنارهی فرش خانهیمان جادهی کربلا شده بود در آن چهل و هشت ساعت لعنتی از بس پیادهرفته بودم و نرسیده بودم. دکتر دیگری گفت باید آزمایش مجدد بدهد.
من، چشمهام را بسته بودم و کف پاهای کوچکت را نگه داشته بودم که خون بگیرند. چند ثانیه بود برای تو و ساعتها، برای من. دکتر گفت این بچه از اول هم زردی نداشته. سفت بوسیدمت. با اینکه دهها سال گذشته بود و من بارها مرده و زنده شده بودم و لحظهای خوابم نبرده بود از اندوه مریضیت.
آن شب، تازه فهمیدم که همهی باباها، پیامبرانند. عمر نوح را کردهاند از نگرانی مدام فرزندها. دلتنگی یعقوب را داشتهاند در ساعتهای کار و شیفتهای اضافه، عیسا بودهاند، مصلوب به چارمیخِ مصیبتهای هرروزه؛ و ابراهیمِ بتشکنِ نشدنیها.
و بهشت را گر چه زیر پای مادران نوشتهاند و آرام موعود پیامبران، اما من، از همهی هیجانانگیز و شادیآور آن باغ آباد، آغوش تو را میخواهم. آغوش تو را وقتی کلید میاندازم توی در، و میدوی؛ از هر جای خانه که هستی، میدوی، خودت را پرت میکنی توی بغلم، میمانی برای دههها، قرنها، میخندی و میگویی «گیلیگیلی.» و من میگویم «در».
زبان خودمان را پیدا کردهایم در این دو سالِ داشتنت. وقتی میگویم «در» اجازه میدهی لباسهایم را در بیاورم، لباس خانه بپوشم، دست و رویم را بشویم، بنشینم یک گوشه، بگیرمت توی آغوشم، ببوسمت و بگویی «گیلیگیلی». یعنی برایت شعر بخوانم. بگویم «یه توپ دارم» و تو جای قلقلی بگویی «گیلیگیلی» و بعد «هیرش» بخواهی که به زبان تو میشود شیر.
و همزمان گوشیم را بگیری، عکسهای اینستاگرام را لایک کنی و من همیشه نگران باشم استوری بگذاری از ما که همهی روزها و شبها، با تو بودهایم. کنار تو. عاشق تو. نگران تو. تولدت مبارک دختر بابا و مامان