آستانهی یاد یونگ
-آستانهی یاد یونگ-
یونگ مینویسد: انگاره های فراموش شده از بین نمیروند. آنها بصورت نهفته در آستانهی یاد قرار دارند. و تو، که سالهاست فراموشت کردهام، همیشه ایستادهای در آستانهی یاد من. با هر بهانهای خودت را میرسانی به رگها، خونمیشوی، میجهی به قلبم، میتپی، منتشر میشوی و مینشینی در تصویر پشت پلکهام از مهِ نشسته بر زمین جاده، جنگلهای دوطرف، صدای رودخانهی پُرسنگ، و مسیر بیراههی خاکی که میرسید به ویلای جنگلی بالای کوه؛ و صندلی ننویی مشرف به درهی پوشیده از ابر و گلهای ریز زرد و سرخ و سگها، سگهای ولگرد کهربایی، که دورت پوزه بر زمین میمالیدند به امید نوازشی.
من، به تک درختی میمانم در تپهی پایینی. تنها. دور افتاده. تو را تماشا میکنم که هستی. انگارهای فراموش نشده. لبخند میزنی. دست تکان میدهی. بوسه میفرستی. میگویی آتش روشن کن، مرتضا. هوا سرد شده. میخوانم: آتش بگیر تا که بدانی چه میکشم. میگویی قشنگ بود. چای آتیشی هم بذار. کتری زردِ دوده خورده را میگذارم کنار حلبی انباشته از چوبِ نیمهسوخته. با علفهای سرمازده، آتش را میگیرانم.
پتو را دور خودت میپیچی. میایستی کنارم. در آستانهی یاد. انگشتهات را ابر میکنی روی شعلههای کوچکِ زرد و آبی. میگویی کار خوب جایزههم دارهها. سرت را میگردانی سمتم. چشمهات را میبندی. لبهات را روبان میزنی. جایزه را نزدیک صورتم میآوری.
در آستانهی ستاندن. در لحظهی تلاقی پوست. سایش آهستهی بینی. برخورد هُرمِ نفسها. لمس انگشتها بر پهلو. فرو رفتنِ ته ریش در گونه. تماس ناچیز دندانها. یافتن برجستگی میانِ لب بالا. چشیدن طعمت. آغوشت را دچار میکنی به سینهام. مینوشمت. میفشارمت. مینهانمت در پساپس اندوه معلق در هوا.
دکتر گفته بود یونگ بخوانم که آسانتر فراموشت کنم. نه اینکه دوباره تک درختی شوم در تپهی پایینی. تنها. دورمانده. به تماشای اندوه تو بر صندلی ننویی، ابرهای گسترش یافته و تلاقیِ دو انسان که بالاتر از ابرها، در مقابل چشم سگهای کهربایی، در آستانهی یاد یونگ، همدیگر را بوسیدهاند. کجایی؟