انسان به همه چیز عادت می کند
بله، آقای داستایوفسکی.
انسان به همه چیز عادت می کند. مثلا خود من، قبلتر که بابامحسن زنده بود، مرتب مینشستم و به مرگش فکر میکردم. به روزی که دیگر نباشد. به روزی که وقتی تلفن میزنم بهش، جواب ندهد «بَه، آقا مرتضا.» به روزی که مجبور شوم بروم بالای سنگ قبرش، فاتحه بخوانم که حرفش درست نیاید که میگفت «اگه من بمیرم، هیچ کی نمیآد سر بزنه بهم.»
بعد مینشستم و زار زار گریه می کردم. راستش را بخواهی، یک وقتهایی خودم را هم میزدم. موهام را میکشیدم و بلند بلند هق میزدم. هیچ فکر نمی کردم روزی بتوانم پشت جنازه اش راه بروم. هیچ فکرش را نمی کردم یک روز بتوانم این چیزها را بنویسم. بارها به خودم میگفتم بعد از بابامحسن، انقدر غذا نمی خورم که بمیرم. اما خوردم. زهرمارم باشد، اما کباب بعد از خاکسپاری را هم کوفت کردم.
بله، آقای داستایوفسکی.
فرمودهاید انسان عبارت است از موجودی که به همه چیز عادت می کند. خوب که فکرش را میکنم میبینم همه ما، یک جوری با قضیه کنار آمدهایم. یادم میآید دختری که دوستم داشت میگفت یک لحظه هم نمیتواند بدون من زندگی کند. هفته بعد از جداییمان، رفت شمال و بعد ترکیه و چهارماه پس از آن، عروسی کرد و حالا پسری دارد با موهای فرفری و عینکِ دور رنگی. عادت کرد به نبودنم. عادت کرد به نوازش موهایش بدست دیگری. عادت کرد به بوی تنش. به دست هایش. به خنده هایش.
بله، آقای داستایوفسکی.
ما به همه چیز عادت میکنیم. به فقدان معشوق و محبوب و عزیزکرده ها، به زمین خوردنهای پی در پی، به آخرالزمانی که با رفتن دلبرانمان، رخ میدهد. اما، ما همان آدمهای پیش از این نخواهیم بود. چیزی از خودمان را جا خواهیم گذاشت. چیزی که همیشه فقدانش را احساس می کنیم. شاید برای همین است که با هر بویی، خاطرهای، آهنگی، مثل ساختمانی فرسوده، آوار می شویم و مژههایمان نم میشود و لبهایمان شور و گونههایمان گُلی.
نه، آقای داستایوفسکی.
راستش ما عادت نکرده ایم به چیزی. راستش ما دیگر، آن آدمهای پیش از این نیستیم. کسی دیگریم. کسی که خودمان هم نمی شناسیمش. کسی که میتواند با این همه درد کنار بیاید. حالا شاید لازم باشد برداشت دوبارهتان را از انسان بگویید. لابد اینطور که «انسان موجودی است که در استانه فروپاشی زاییده میشود. هر بار از بطنی، هر بار بگونه ای.»