مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

اولین دختری که عاشقش شدم

25 آبان 1394 نوشته‌ها

اولین دختری که عاشقش شدم، چادری بود. باباش گفته بود: «بفهمم کسی به دخترم نظر داره، سرش رو می‌برم.» مامانش گفته بود: «نبینم سمت دخترم بری. باباش می‌کشتت.»

تا آن دوشنبه ای که فهمیدم قلبم براش کوچک شده، سمتش نرفته بودم. فقط از دور راه می افتادم دنبالش. صبح ها تا دم مدرسه. بعد از ظهر تا نزدیک خانه شان که پشت خانه مان بود. بلبل ها که آواز خواندند، نزدیک تر رفتم و گفتم: «دوستت دارم.» برنگشت. پا تند کرد و داد زد: «بابام بفهمه می کشتت.» نزدیک کوچه که رسید، از زیر چادرش یک کاغذ مچاله افتاد رو زمین. هر روز ساعت چهار، از تلفن کارتی نزدیک امامزاده، زنگ می زدم به شماره روی کاغذ. اول دو تا فوت. بعد که می‌گفت: «خودمم» می‌گفتم: «سلام.» می‌گفت: «چی می‌خوای از جون من؟» می‌گفتم: «خودتو. می‌دونی آخه؟ من خیلی دوستت دارم» می‌گفت: «غلط کردی. بابام بفهمه کسی منو دوست داره می‌کشتش.» یک بار ساعت چهار زنگ زدم بهش. فوت. فوت. گفت: «خودمم.» گفتم: «سلام.» گفت: «زهر مار و سلام. مگه نگفتم دور دخترم نپلک؟ نگفتم باباش بفهمه می‌کشتت؟» گفتم: «گه خوردم.» گفت: «دیگه نبینم از این غلطا بکنی.» گفتم: «چشم.» فرداش قرار گذاشتیم هر وقت مامانش خواب بود، هر وقت باباش نیامده بود، هر وقت کوچه خلوت بود، چادرش را بگذارد لای در. آن وقت می‌توانستم تا نزدیک خانه شان بروم و از لای در، دزدکی تماشاش کنم. یک ماه کارمان این بود.

ظهر دو شنبه بود. چادر نمازش را گذاشت لای در. راه افتادم سمت خانه شان. از آسمان، آتش می‌بارید. نزدیک خانه شدم. در باز نشد. پیس. پیس. نشد. دوبار مفم را کشیدم بالا، شاید بشنود. نشنید. الکی سرفه کردم. رسیده بودم جلوی خانه. ایستادم. آرام به در تقه زدم. در باز شد. باباش چادر را گرفته بود دستش. یقه ام را گرفت و کشید تو. برد زیر زمین. گفت: «نگفته بودم می کُشَم؟» سرم را تکان دادم . «نگفته بودم کسی دور و بر دختر من نپلکه؟» بغض کردم. «بزنم تو سرت صدا سگ بدی؟» گفتم: «نه. گه خوردم.» مامانش خودش را انداخت جلو. گفت: «نکشش حاجی. گه خورده.بچه است» خودش هم آمد پایین. پهن شد روی پله ها. اولین بار بود که موهاش را می دیدم. خرمایی بود، ولو شده بود روی شانه های لُختش. زل زده بود بهم. باباش گوشم را پیچاند: «یکبار دیگه بفهمم، بشنوم، ببینم که سمت دختر من اومدی، می کشمت بچه. بخدا که می کشمت.» یک پس گردنی زد بهم. گفت: «فکر دخترمو از سرت بیرون می‌کنی. می فهمی؟» گفتم: «می‌پهمم.» گفت: «برو رد کارت. دیگه هم این طرفا نبینمت.» تابستان که تمام شد دیگر ندیدمش. باباش فرستاده بودش شمال که دور از من و هر کس دیگری درس بخواند. که دکتر شود. که خانم بار بیاید.

دوشنبه شب بود. باباش نشسته بود تو بلوار جلوی خانه مان و سیگار دود می کرد. از لای در نگاهش می‌کردم. با دست اشاره کرد که بیا. رفتم. گفت: «بشین بچه». یکی دو وجب این طرف تر نشستم. از جیب پیراهنش، یک سیگار در آورد. گفت «می کشی؟» گفتم: «نه. بلد نیستم.» چیزی نگفت. دود را می داد سمت ماه که گرد تر از همیشه بود. گفت: «کلاس چندی؟» گفتم: «می خوام برم پیش دانشگاهی.» سرش را تکان داد و محکم پک زد. چشم هاش کشیده شد توی هم. گفت: «دیگه که عاشقش نیستی؟» یخ کردم. چیزی نگفتم. سرم انداختم پایین. بی خودی چشم هام می سوخت. بلند شد. خاک پشتش را حسابی تکان داد. گفت: «حق داری بچه. منم دلم براش تنگ شده.» سیگارش را زیر پا له کرد. گفت: «ببین چه گهی زدی به زندگی ما. حقش نبود می کشتمت؟» سرم را تکان دادم. مامانش از پشت پنجره داشت نگاهمان می کرد. همان چادر لای در را سر کرده بود.

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید