بدتر از این نمیشه
اولینبار که به خودم گفتم «بدترین از این نمیشه» شبی بود که همه رفته بودند برای بابامحسن زن پیدا کنند. مامان پروانه، مرده بود و زهرا، نوزاد بود و کی میخواست کهنهاش را بشورد؟ تنهایی داشتم سورههای کوچک حفظ میکردم که یکهو برق رفت. همه جا ظلمات شد. از توی حیاط صدای جیغ گربهها میآمد و باد، شاخههای انگور را می کوبید به پنجره. از ترس «دو»ام گرفت. دستشویی ته حیاط بود. نرفتم. ترسیدم جنهای زیرزمین دستگیرم کنند. مامانم اگر زنده بود، پشت در میایستاد و میگفت «تموم نشد مرتضا؟ بیام بشورمت؟» نیمساعت بعد، به خودم گفتم«دیگه بدترین از این نمیشه»
یکبار دیگرش، وقتی بود که آقاجون مرد، اما پولی نداشتیم که جنازهش را از بیمارستان مرخص کنیم. از در خانهشان که رفتم تو، پلک همه آدمها، سرخ و صورتی بود. نماز بابا که تمام شد، نشستم پیشش. دست انداخت گردنم و یکهو زد زیر گریه. بلند بلند. کله طاسِ شیمیدرمانی شدهاش را چسبانده بود به گردنم و اشکهاش میریخت توی یقه لباسم. بعد به خودم این را گفتم.
باورم نمیشد سال آقاجون نیامده، یکی توی بهشت زهرا، اسمم را صدا میزند که «آقا مرتضا. برو توی قبر. دستتو بذار رو صورت بابا» و تازه آن موقع بود که نگاه کردم به جنازهش. به ریشهای سیاه و سفیدِ بیجان. به لکههای گلاب روی کفن. داشتم به خودم میگفتم «بدترین از نمیشه» که عمو رفت پایین و تلقین را خواند. اما چند دقیقه بعد دوباره این را گفتم. درست زمانی که فهمیدم ریشهای تیغ تیغی و جملههای کوتاه و چینهای پیشانی بابا، دیگر نیست.
از آن به بعد هم، هر بار میان مهلکهای، فقدانی و از دستدادنی یکبار این جمله را گفتهام و با خودم فکر کردم بیچاره دوعالم شدهام. میمردم بهتر نبود؟ حالا باید چهکنم؟ بارها هم از خدا خواستهام قضیه را تمام کند. خودم عرضهاش را نداشتهام هیچوقت. بهجاش هایهای گریه کردهام که این یکی را دیگر نمیتوانم.
اما خوب یا بد، توانستهام. دیرتر و زودتر بلند شدهام همیشه. جانم هم در آمده، اما رفتهام بهشت زهرا و به تک تکشان سرزدهام. گفتهام دلم برایتان تنگ است و خودم را آرام کردهام به امید روزی که دور هم جمع شویم. به آرزوی ملاقاتی دوباره. و وقتی برگشتهام به شهر، دوباره زندگی کردهام. نه آنطور که قبل. اما هر چه باشد، نامش همین است، بی شک.
پی نوشت: دوره جدید کارگاه نوشتن و بعضی چیزهای دیگر. سهشنبه ها. از ساعت ۱۷:۳۰ الی ۲۰:۳۰
ثبت نام: ٨٨٩٤٤٩٠٦ و ٨٨٨٩٢٢٢٨ موسسه بهاران