بغض زالزالکی
بغض زالزالکی
تا حالا این ماجرا را برای کسی نگفتهم. حتی وقتی خیالش به سرم میافتاد، حواس خودم را پرت میکردم که ننشیند توی مغزم. که لهم نکند. که یادم نیندازد وقتی از دانشگاه برگشتم، داشتی زانوهات را ویکس میمالیدی. پماد را گرفتم. شروع کردم به لمسِ آهسته پوست و رگهای برجسته و موهای باریکِ بورت. گفتی تو هوس چیزی نداری؟ گفتم تشنهم.
گفتی خوش به حالت. تو همیشه چیزای ساده میخوای. آب.غذا. خواب. گفتم عشق. گفتی عشق. گفتی ولی من یه چیزی هوس کردم مرتضا. پیِ زیرزانوت را میمالیدم. درد داشت انگار. پرسیدم چی؟ گفتی یه کاسه زالزالک. چه میدانستم فصلش نیست. گفتم الساعه سرورم. از خانه زدم بیرون. همهی خیابانها را گشتم. نبود. غروب زنگ زدی بهم. گفتی فدای سرت که نیست. گفتم دوتا خیابان دیگر بروم، بعد برمیگردم.
رسیده بودم امامزاده صالح. کمی توی صحن نشستم. نذر کردم اگر یک مشت زالزالک پیدا کنم، ده تا نمک میآورم اینجا و زدم بیرون. ناامید رفتم توی بازار تجریش. یکی از میوهفروشها گفت مدتهاست نیمکیلوزالزالک دارد اما مشتریاش نیامده. به میوهها لک افتاده بود. چروک و قهوهای. خریدم. از بازار که بیرون آمدم، به امامزاده گفتم واسه چند تا نمک ما رو آواره خیابونها کردی؟
برگشتم خانه. تو رفته بودی توی اتاقخواب. چراغها را خاموش کرده بودی. یعنی درد روماتیسمت واگذاشته و میتوانی کمی بخوابی. توی تاریکی مطلق آشپزخانه، زالزالکها را شستم. گذاشتمش توی یخچال تا خنک شود. رفتم توی بالکن و زیرنورِ پیسوز، چندصفحهای کتاب خواندم و خوابیدم. صبح، یادداشتی کنار تختات گذاشتم که زالزالکهای خنک آمادهاست سرورم. نوشجان. رفتم دانشگاه.
وقتی برگشتم، لخت نشسته بودی توی پذیرایی. همهتنات، پر بود از رگهای سرخ. گُر گرفته بودی. زنگ زدم اورژانس. آمبولانس آمد. بردیمت. آیسییو. چادر اکسیژن. صدای نفسهات. بوقِ هشدار دستگاه. گومگومِ دویدن پرستارها. ایست قلبی. همهدکترها دورت بودند. ماساژ قلب. الکتروشوک. ایست تنفسی. گفتند غم آخرت باشد. دست گذاشتند روی شانهم.
گفتند برو خانه، فردا بیا دنبال کارهاش. گفتم همین؟ گفتند صبر. صبر. برگشتم خانه. به جهان خالی از تو. تشنه بودم. رفتم سر یخچال. سبدِ زالزالکها دست نخورده بود. آدم بنشیند توی تاریکی برای زالزالکِ لک افتاده گریه کند، عجیب نیست؟ نگفته بودم تا حالا. برای هیچ کس. الا دیروز، که دوباره بغض زالزالکیم ترکید.
#مرتضی_برزگر