بلند شو نمازتو بزن به کمرت
آقاجون همیشه قبل از افطار، نماز میخواند. من نه. چشمم به تلویزیون بود تا با الفِ الله اکبر، دو تا خرمای هسته جدا را قورت بدهم و لقمههای نان و پنیر و کره را تند تند بجوم و چایی شیرین را هورت بکشم رویش. آن وسط ها می شنیدم که آقاجون با آن صدای غمگینش میخواند «سبحان ربی العظیم وبحمده.»
هنوز به تشهد نمازش نرسیده، یک نفری نصف نان سنگگ های گرم شده روی بخاری را خورده بودم و چند قطره مربا هم از سوراخ های نان افتاده بود روی شلوارم. مامانبزرگ میگفت «مال خودته ننه. خفه نشی. کسی از دستت نمیگیره.» خودش تازه هسته خرما را گذاشته بود کنار نعلبکی و داشت همه را دعای پیس پیسی میکرد. اینطور که «خدایا محسن من، پیس پیس. پروین من، پیس پیس. مجید من…» به من که می رسید می گفت «این بچه هم دست من امانته. اول یه عقل درست و حسابی. بعد عاقبت به خیری. بعد پول. بعد پیس پیس»
همان موقع، پارچ تخم شربتی های لِرد داده را هم میزد و یک لیوان میریخت و دعاها را فوت میکرد بهش و می گفت «بخور ننه. تا آب و تخم قاطیه بخور.» و بعد صدای آقاجون میآمد که میخواند «السلام علینا و علی عبادالله الصالحین.»
آقاجون که سر سفره مینشست، من جای نفس کشیدن هم نداشتم. فوری آله میانداختم گوشه اتاق و چشم میگذاشتم روی هم. منتظر میماندم تا مامان بزرگ بگوید «یکی به عباس آقای سرکوچه زنگ بزنه، بیاد سفره رو جمع کنه.» و بشنوم که آقاجون بگوید «ولش کن بچمو». بعد صدای پاک کردن سفره میآمد و چیده شدن ظرفها توی سینی و یا علی مدد مامانبزرگ که همیشه یکدستی سینی را بلند می کرد و میگرفت کنار گوشش. از آن، موقع، فقط نیم ساعت میشد خوابید تا مامان بزرگ برگردد توی اتاق و با پشه کش بزند روی دست و پایم که «بلند شو نمازتو بزن به کمرت. از صبح تا حالا دهنتو بستی، عبادت خدا رو نمیکنی؟» و من هی چشمهایم را نیمه باز میکردم و میگفتم «الان.»
مامانبزرگ می گفت «به ارواح خاک پروانه دیگه تا اول، نماز نخونی افطاری نمیدم بهت» و فرداش که میشد، میدیدم نزدیک اذان، نشسته کنار سفره؛ پنیر تبریزی و کره را میمالد روی نان سنگگ و لقمه میکند و میچیند کنار بشقاب من.
پی نوشت: حالا میخواهی بگویی غمگین نیست که کنار سفره افطار، صدای محزون کسی نمیآید که سبحان ربی العظیم و بحمده؟ غمگین نیست که لقمههای نان و پنیر و کره، گوشه سفره چیده نشده اند و کسی زیر گوشت دعای پیس پیسی نمیکند؟ غمگین نیست که وقتی چشمهات را می بندی، یکی بالش را فرو نمیکند زیر گردنت؟