تولد سه سالگی
دوست داشتیم برای تولد سه سالگیت، جشن کوچکی بگیریم. دوست داشتیم تمام خانه را ریسههای سبز و قرمز و آبی ببندیم، آهنگ تولدت مبارک بخوانیم و کیک کیتیکت سفارش بدهیم. دوست داشتیم صدای پایکوبی و مبارکباد و خنده از خانهی ما بیرون بریزد.
تو میدانستی و هر روز توی خانه میرقصیدی و میگفتی «تولدم مبارک.» میدانستی و پیش از خواب، نام آنها را که دعوت کردهبودیم، میپرسیدی. میدانستی و سفارش میکردی کادوی تولدت، دوچرخه بخریم. اما نمیدانستی که زندگی، همیشه به خواست ما پیش نمیرود.
مثلن خود من، بیچارهی این بودم توی جشن امضای کتابهام، چشم میانداختم توی جمعیت، بلکه مامان پروانه و بابامحسنام را ببینم. یا هنوز شمارهی خانهی مامان بزرگ را میگیرم. اما آن طرف خط، کسی نیست که بگوید «ننه، دلم چسیده پوسیده شد. کجایی؟» بگوید «یعنی خدا بهم عمر میده عروسی جوجهموجهی تو رو ببینم.»
حالا، هر روز میروی توی واتزاپ مامان، برای آشناها پیام صوتی میگذاری، بوس میفرستی و خواهش میکنی از خانه بیرون نروند. میگویی «کرونا اومده…اوم…» میگویی «من هم تولد نمیگیرم، اما مرتضا میخواد برام دوچرخه بخره…اوم… یه دوچرخهی قرمز…»
از هر فرصتی برای یادآوری استفاده میکنی. غروبها سرت را روی بازویم میگذاری و میگویی «کارتون میخوام باباییِ قشنگم.» میگویم «چه کارتونی؟» کارتون مورد علاقهات، بچهایست که پوشک میپوشد و زور زیادی دارد؛ اما اسمش را نمیدانی. میگویی «اون بچههه که کونش مثل من بود.» بعد میپرسی«به نظرت باباش، میخواد چی برای تولد بچهش بخره؟»
هفته پیش یکهو در آمدی «میخوام جیشام رو بگم…اوم… پوشک نمیخوام دیگه.» ما خوشحال شدیم و جیغ و هورا کشیدیم. از آن روز، مرتب میروی و توی فرنگیِ صورتیات مینشینی. آهسته به مامان میگویی «بابا قراره جایزه برام دوچرخه بخره…اوم….یه دوچرخهی گنده…»
من، نمیدانستم آرزو کردن هم ارثی است؛ چرا که همهی کودکیام در حسرت دوچرخه گذشت. بابا محسن میگفت «این بچه بندتنبونش رو نمیتونه نگهداره…میزنه خودشو زخم و زیلی میکنه» اما بعد دلش برایم سوخت و خرید. دو ماه بعد، توی صف نانوایی، کسی دوچرخهام را دزدید.
من، تنها آرزوی زندگیام را دیدم که رکاب میخورد و توی مردم گم میشد. و حالا آرزویم انگار دوباره با تو به دنیا آمده. تویی که داری سه ساله میشوی. تولدت مبارک، شیرینی این روزها….عسل.