درباره دوست…
درباره دوست…
بعضی پرسشها، در عین زیبایی، دلهرهآورند. مثلن وقتی آشنایی، مونسی، رفیقی میپرسد «چه کار کنم حالت بهتر شود؟». من درک میکنم که این کلمات قرار است اطمینانی بسازند. پناهی باشند. محبتی را نشان بدهند که نترس، تنها نیستی. ما اینجاییم. ما در کنار توییم.
شاید لبخندی هم بزنم. یعنی معمولا لبخند میزنم. تشکر میکنم و میگویم همین کلمات برایم با ارزشند. اما اگر بخواهم واقعیت را بگویم، این سوالها تنهاترم میکنند. برایم غریبگی میآورد. آن آدم را دورتر میکند از پیامبری که در ذهنم ساخته بودم. از صمیمتی که بینمان تصور میکردم. از گمانم به نزدیکی او.
چرا که باور دارم هر آدمی، در وانفسای افسردگی و اضطراب و سوگ و تنهایی و بیچارگی، به هر ریسمانی که میتواند چنگ میزند. تلاش میکند خودش رانجات بدهد. دست و پا میزند آتش را گلستان کند. افسوس که او پیامبر نیست؛ اما آتش که آتش است.
دود را دیگران میبینند. حرارت را آشنایان میفهمند و نزدیکترها ممکن است، دستمال خیس و خنکی روی پیشانی تبدارت بگذارند و بگویند «چه کار کنم حالت بهتر شود؟»
به گمانم تنهایی با آگاهی آغاز می شود. با شنیدن این کلمات زیبا، اما دلهرهآور. با درک همهی فاصلههای ممکن. اینکه کسی توی زندگیات تو را نمیشناسند. از چشمهات حرفهات را نمیشنود. نمیداند حالت چطور بهتر میشود. میپرسد. چرا باید بپرسد؟ چرا نباید فهمیده باشد؟
مرز کوفتی باریکی دارد این حرفها. تفاوت «چه کار کنم حالت بهتر شود» با «میدانم چطور حالت بهتر میشود».
و بله. آدمیزادِ تنها افتاده، به پیامبر نیاز دارد. پیامبری که بتواند «دوست» صدایش کند. پیامبری که گلستان کردن آتش را بلد باشد. چقدر بخوانیم و اجابت نکنند ما را؟