دلم می خواد
خیلی نگذشته از روزی که بهمن فرمان آرا فیلم «دلم میخواد برقصم» را ساخت و ادارهی سانسور، به سان همهی این سالهها، کلمات را دزدید و نام آنرا به «دلم می خواد» جعل کرد. فیلم، ماجرای مردی را با بازی رضا کیانیان روایت میکند که بعد از حادثهای، آهنگی در سرش پخش میشود و دلش میخواهد با آن آهنگ برقصد. و شگفت اینست که دیگرانِ داستان، همین کرشمهی سرخوشانه، ساده و بیزیان او را تاب نمیآورند.
همانطور که سالهای پیشتر عشق را دوام نمیآوردند و سالهای بعدتر، کلمات را. ذهنهایی که هراسان بود از تماشای بوسهای در صحنهی پایانی ترمیناتور یک، عبور دختر و پسر جوانی با دستهای گره خورده از خیابان نزدیک دبیرستان و خدای ناکرده، رد و بدل شدن نامهای با کلماتی عاشقانه و قلبی تیر خورده در انتها.
آن سالها از ما عبور کرد. مایی که جرات نداشتیم به معشوق بگوییم دوستت دارم. مایی که محبوبمان را کنار داماد دیگری تماشا کردیم. مایی که باباهایمان کنترل ویدیو از دستش نمیافتاد مبادا صحنهای توی فیلم ببینیم و سوالی، هیجانی یا خواستهای برایمان اتفاق بیفتد. کتابها دستچین میشدند. دوستها غربال. اندیشهها ممنوع.
اما به یقین میدانم که تغییرات این روزهایمان، مدیون باور به کلماتیاست که نام فیلم فرمان آرا را ساختهاند. چرا که ما در قرنطینهای از ممنوعیتها بودیم اما در خیالاتمان، خوابهایمان و دعاهامان، به آن چیزهایی فکر میکردیم که دلمان میخواست… دلم میخواهد دوست بدارم… دلم میخواهد واژههای خودم را فریاد کنم… دلم میخواهد اندیشه تولید کنم…
روزی برای دخترم خواهم نوشت آیندهای که در آن شاد و آزاد و خوشبخت زندگی میکند، حاصل دلم میخواهدهایی است که بهای گرانی داشت. ما که طرد شدیم. کتک خوردیم. ممنوع شدیم. اما پای خواستههامان ایستادیم.
پیشتر نوشتهام بازنده بودن آسانترین کار دنیاست و ما ناچاریم به برنده بودن. و شاید حالا که در قرنطینهای خودساخته، هراسی بیمارگونه از کرونا، و ناامیدی از ترکیب هراس آور تدبیر و امید هستیم، نوشتن و اندیشیدن به این کلمات، سادهانگارانه باشد. اما من دلم میخواهد به روزهای روشن فکر کنم. به مهربانی. به آغوش. به بوسه. به پیچاپیچ جادهی چالوس و گیسوان دلبر. به تانگویی دو نفره در کافهای نیمه تاریک. به نشستن در میان کبوترهای حرم. به تحمل کلمات مخالف….
و اگر کسی بگوید نمیتوانی، حتمن بلند یا آهسته خواهم گفت دلم میخواهد.