دوستت دارم
اول، حرف دومم را مینویسم که دوستت دارم. اما این روزها خودم را توی ماشینی میبینم که جلوتر از همه میراند، بیهیچ مبدایی، مقصدی، رسیدنی. یا مثل آن تبلیغ تلویزیون، انگار مردی با شانههای افتادهام، که می خواهد از عابر بانک پول بگیرد. و تو، دیگری هستی که نمیخواهی آسیبی بزنی. فقط میخواهی کمی پیشتر بیایی، نزدیکتر، کم فاصلهتر.
من، بعضی وقتها، همه مقدسات را قسم میدهم که از آسمان یا زمین، دیوارهای نامرئی چیده شود، پیرامونم. دیواری که نگذارد کسی بیاید جلوتر. و آرزو میکنم که فرشتههای شانهات، نشانهها را بیخ نرمه و زیبای گوشهات زمزمه کنند تا هر جا تابلوی «رعایت فاصله» را دیدی، پایت را از روی گاز برداری. اما بمانی توی همین جاده. برانی. بیترمز. بیدوربرگردان.
که جادهی رابطهها همیشهی خدا سُر است. و دلتنگی، بیحوصلگی یا هر چیزی که نمیدانم از آب است، هوا یا غذایی که میخوریم، بیخبر میآید.
این روزها، بیشتر از هر گاه دیگری به این میاندیشم که دوری، معنای عمیقتری میدهد به حضور. غم به شادی. سختی به آسانی. و با تمام وجود باور دارم که وقتهایی لازمست آدم تنها بنشیند زیر دوش داغ و بیصدا گریه کند. یا بزند به جاده و صاف براند تا آبی و یخ بسته دریا.
سیگارپشت سیگار دود کند توی کافهای تاریک. از غریبهها آدرس آشناها را بپرسد. و به خودش فکر کند. به آن چیزی که بوده. به آن آدمهایی که میتوانسته بهشان تبدیل شود و نشده. به آرزوهاش. عشقهاش. دلتنگیهاش.
من این شبها دوست دارم جغدی باشم نشسته برشاخهای نازک و سر بچرخانم، آرام. و روزها ستارهای باشم دریایی در کف اقیانوسی عمیق. و سخت باشم. سرد. سنگی بر گوری. اما در پیش و پس تمام اینها، حرف اولم اینست که دوستت دارم.