سرما میخوری
در اپیزود نخست رادیو راه، مجتبا از جستجوی انسان برای مجیکال آتر، یا دیگری شگفت انگیز میگوید. از تجربهی یافتن کسی که شفای زخمهای جدایی و تنهاییست. باران میبارد. برفپاککن، میرود و میآید تا این کلمات مسحور کننده، هیپنوتیزمی بسازد در ترافیکِ سنگین اتوبان همت.
دیگریِ شگفتانگیز، کفشهای پاشنهبلندش را در میآورد و پاهای برهنهی خوشتراشش را میگذارد روی برگهای زرد و نارنجی و سرخِ پیاده راه میان بلوار کشاورز. میگویم «سرما میخوری. بپوش به نظرم.» راه میافتد. با آهستهترین گامهای مقدرِ جهان. میگوید «خیلیچیزها از دور اونطور که به نظر میان، نیستن. یه لحظه فکر کن ما از آسمونِ خدا چه شکلی هستیم؟» میگویم «از اونجا که قشنگیم. اما شاید از نزدیک یه کم خل و چل به نظر بیایم.» میگوید «مامانم اگه بفهمه زیر این بارون، پابرهنه، دست به دست تو؛ به خدا دیوونه میشه. میدونم اینو»
کفشهاش که از بند کولهاش آویزان است، مثل ناقوس کلیسا به هم میخورند و تقتق میکنند و آب میچکانند. میگویم «مامان داشتن خوبه. حتا یه مامان دیوونه.» میایستد.میگوید«متاسفم.خیلی.» میگویم «نباش. خیلی نباش.» کفشهای ورنیِ واکسخوردهام، روبروی انگشتهای ظریفِ لاکزدهی پاهاش جفت میشود. در مقابلترین شیوهی ممکن. بیهوا در میآید «ماست سفیده مرتضا.» میگویم «ماست رنگی هم هست. همهجور ماستی هست.»
لبخند میزنم. با مشت چندباری میکوبد به سینهام که آرامگاه اوست. میگوید «چرا هر چیزی میگم توش یه حرفی میآری؟ مرض داری؟» میگویم «آسکاریس دارم. میخوای؟» چیزی از بالای درختهای خالی از برگ، میریزد توی کانالِ آبِ سیمانیِ میان پیاده راه و هُلُپ صدا میکند. دیگری شگفتانگیز میگوید «نه واقعا. چرا؟» بخار کوچکی که ابر میشود جلوی صورتش مینشیند به تهریشِ اصلاح نشدهام.
میگویم «میخوام هیچوقت حرفهامون تموم نشه. میخوام دیالوگهامون بمونه تو یه قصهای که بعدا از ما میگن. میخوام صدامون ضبط بشه تو حافظهی این درختها، برگها، کانال آب.» بافتهی موهاش را که به شاخههای گندم میماند، میچپاند زیر روسری حریرِ خیس. میگوید «ببوس منو. همین حالا.» چشمهایش را میگذارد روی هم. لبهاش را میآورد جلو.
صدای بوق ماشینهای پشتی، برم میگرداند به دنیای خیالی حالا. قمیشی میخوانَد «میشه هیچی رو ندید؛ فقط نگاه کرد»…
پینوشت: اگر دوست داشتید از دیگری شگفتانگیزتان بنویسید.