سینما
بابا محسن عزیز
به عسل یاد دادهام که هر کجا اشتباهی کرد، معذرتخواهی کند. مثلن بعضی وقتها، موهای مامانش را میکشد. یا بیهوا میپرد روی شکم من. بهش میگویم کارت اشتباه بود بابا. بگو ببخشید. عسل خیلی حرفها را نمیتواند بگوید. اما اینجور وقتها، میایستد روبروی صورت آدم، نگاه میکند تویچشمهایمان و میگوید «بله. بله.» دوبار که بله میگوید یعنی ببخشید. و بعد میبوسدمان.
بوسهای خیس و یواش است. مثل ماچهای زوری خودت، وقتی بعد ماهها دوری میدیدمت. من، حسرت و آرزوی تمام روزهای دور از شما را، توی تقویم کهنهای نوشتهام. مثلن چهارم خرداد گفتهام یک روز انقدر پولدار میشوم که بابام را بردارم و یک هفته ببرم شمال. بیست مرداد دلم میخواسته برایت ماشین بخرم. سهی اسفند نوشتهام که یکبار، به زور هم شده، میبرمت سینما.
که بردمت. شب قبل از عمل. دکترت گفته بود باید روحیهاش خوب باشد. شما، تمام آن یک هفته را نماز خوانده بودی و توی اتاق کوچکه خانه ما گریه میکردی. دوتایی رفتیم فیلم چارچنگولی. جمعیت میخندیدند و شما آه میکشیدی و من دستت را سفت فشار میدادم. وسطهای فیلم گفتی برویم. بلند شدیم و زدیم بیرون. به سیاهی آسمان نگاه کردی. به چراغهای زرد و سرخ خیابان. به ماشینها. بعد رفتیم درکه. گفتی آخیش. نفسم باز شد. هنوز نمیدانستی سرطان داری. نگفته بودم بهت.
موقع عمل، توی نمازخانه بیمارستان دراز کشیده بودم. هنوز چشم هام گرم نشده بود که بلندگوها اسمم را خواندند. دویدم. همه راهروها را. پلهها را. اتاقها را . دویدم و توی آن لحظه به تمام آرزوهایی فکر کردم که توی آن تقویم کهنه نوشته بودم. دکترت گفت هر چه میتوانسته از بافتهای سرطانی را در آورده. اما، کار از کار گذشته است. گفت نهایتش یک سال دیگر زنده میمانی.
دو سال ماندی. نیمه جان. گفتم «بیا یکبار با هم برویم شمال.» التماس کردم بهت. گفتی «حالم خوب شه، همه جا برام شماله.» گفتم «خوب میشی. قول میدم» میدانستم که دارم دروغ میگویم. بغض هم کردم آن ور خط. نفهمیدی. گفتی «کار دیگهای نداری، مزاحم وقتم نشو.» و خندیدی. من، تلفن را ماچ کردم بخاطر صدای خندههات. و دلم همیشه تنگ است برایت.
اما در همه این سالها دلم میخواسته یکبار مثل عسل بایستم روبروی صورتت و بخاطر همه آرزوهای بی سرانجامی که برایت داشتهام، بگویم شرمندهام. و ببوسمت. و بخواهم باور کنی همه تلاشم را کردم تا پسر خوب آقامحسن باشم. و اگر نبودم – به قول عسل- بله. بله.