شکلات تلخ، برای لاغری خوب است
توی داستاننویسی، شما به هر بهانهای میتوانید به گذشته برگردید. این بهانه میتواند عطری باشد، نگاهی، صدایی یا کلمهای. درست مثل ذهن انسان مدرن که هر چیزی را دستمایه میکند تا خودش را توی زمان به جایی بکشد که میخواهد.
مثلن داری برای رفیقت میگویی «شکلات تلخ، برای لاغری خوب است.» یک آن، یادش میافتد که برای اولین تولد معشوقهاش، توی جعبه هدیهها، لای پوشالهای رنگی و کنار ادکلنِ خنک و چهار شاخه رز آبی، چند بسته شکلات تلخ گذاشته. بعدها، معشوقهاش به شوخی و جدی گفته «زهرمار بود. از تلخم، تلخ تر.»
بعد نشسته لب حوض پارک لاله، شال صورتی اش را برداشته و موهای کوتاه شدهاش را نشان داده. گفته «چون دوست داشتی کوتاهشون کردم.» کوتاه کوتاه هم نبوده. تا پایین گردن میآمده و از آنجا مثل یک قارچِ رسیده، گرد شده. گرد مثل ماه کاملِ آن شبی که رفته بودند خرید عید. انقدر دست توی دست راه رفته بودند که کف دست هر دویشان عرق کرده و آخر سر، بدون اینکه چیزی بخرند برگشتهاند خانه.
به رفیقت میگویی «متوجهی؟ باید ورزشم بکنی. بدون ورزش که نمیشه لاغر شد.» و او فکر میکند به همه مسیرهایی که با معشوقهاش قدم زده. به تمام پارکهایی که روی میزهای سنگیاش شطرنج بازیکرده. به راکتهای بدمینتونی که از منیریه خریدند، اما هیچوقت نشد بروند پارک ملت و جوری بازی کنند که هر کس رد میشود، بایستد و تماشایشان کند.
همان موقع یادش میافتد آخرین باری که رفته بودند آنجا، دو ساعتی علاف شدند تا سانس فیلمی که برایش بلیط گرفته بودند برسد. کدام فیلم بود؟ به ذهنش فشار میآورد و چیزی یادش نمی آید. فقط بخاطرش هست که نیمرخ معشوقهاش چقدر تماشایی بوده، هر لحظه رنگی میگرفته از پرده فیلم و در تمام این رنگها، هنوز هم خوشگلترین دختر عالم بوده.
تنها کسی که میخواسته همه عمرش را کنارش بنشیند و به خرت خرت پف فیل خوردنش گوش بدهد و عطر تن بچههای قد و نیم قدشان را بو بکشد و بعد، موقع مرگش که رسید، دستش را بگیرد و بگوید من را سفت بغل کن و بغل که کرد، به خوابی پر آرامش برود و در رویای ابدیش او را تا همیشه ببیند.
می پرسی «خوبی تو؟ حواست کجاست؟» می گوید «خوبم.» اما می دانی که نیست. می دانی هر چیزی را بهانه ای می کند برای فکر کردن به او. و داستان، اینطور نوشته می شود. با ترکیبی از حالِ آشفته، از حضور مشوش و گذشتهای که آدم ها را به نقطه اکنون رسانیده.