عزیزِ جان من
عزیزِ جان من.
بگذار برایت اینطور بگویم که مرز خیال و واقعیت، اندوه و شادی، وصال و هجران، حقیقت و دروغ و خیر و شر باریکتر از آنیست که فکرش را میکنی. مثلن بسیاری خیال میکنند که برای پایان دادن به یک رابطه باید رفت. ساکی جمع کرد، قطره اشکی ریخت و راه افتاد توی یک جاده سمت غرب یا شرق. چه فرقی میکند؟
به گمانشان، حقیقتِ دوری، فراموشی است. هی توی یک خط صاف میروند و هی به تابلوی صدکیلومتر دورتر خیره میشوند و هی هواپیما و قطار و کشتی عوض می کنند. اما باز میبینند که دل شان تنگ است و به واقع، چه افسوس و اندوهی مهیب تر از این که در دور ترین فاصله ممکن، بارت را زمین بگذاری و احساس کنی که نزدیکتر شده ای.
و چه مکالمه ای غمگین تر از اینکه با خودت بگویی: «ای دل غافل! این همه دور و این طور نزدیک؟» بنظر عجیب می آید، در صورتیکه واقعیت به سادگیِ زندگی روی یک کره معجزه آساست، نه یک خط صاف بی پایان. و مگر نه اینست که هر کس بخواهد از نقطه ای روی یک کره، دور شود، کوششی را آغاز کرده برای نزدیک تر شدن به همان نقطه از سمتی دیگر. می بینی؟ اینجا هیچ رفتنی، حقیقی نیست. هر چه هست آمدن است. پس، کلاهت را به هوا پرتاب کن ای جامانده از خیال معشوق و ای چشم براه کبوترهای نامه رسان؛ که اندوه تو عین شادی است و هجران، نه برای دور شدن که کشف راه تازه ایست برای باز رسیدن. اینجا، زمین است. مدور و چرخان و معلق، به دور چه؟ عشق؟ اوه، چه آتش سوزان جذابی….