قاصدک
از بایزید پرسیدند «چندسالهای.» گفت «چهار.» گفتند «چگونه؟» گفت «هفتاد سال در حجابم و چهارسال است او را میبینم.» و این شوریدگی را که دانستم، تو بهخاطرم آمدی؛ نشسته بر چمن پرشیب تپهی زیر برج قابوس و باد، چادرت را میتکاند.
داشتی از افسانهی گنبد میگفتی. از اینکه هر کس، هفت دور، گِرد گور کاووس طواف کند، روزی ساکن گنبد میشود. گفتم «من فقط دورتو میگردم.» داشتم برای پروژهی کلاسیات، زنبور و کفشدوزک و آخوندک و سرگینغلطان میگرفتم. گفتی «شوهرخالهات، جنوبی بوده و طواف کرده و حالا دو تا بچهدارند.»
پروانهی سفید ترسیدهای را به تور انداختم. گفتی «تو هم بهخاطر من…» خون دویده بود به گونههات. تور افتاد. پروانه رهید. تپه را دویدم بالا. نگهبانِ گورکاووس پرسید «کجا ابوی؟» گفتم «باید دورش بگردم حاجی.» و به تو اشاره کردم.
گفت «ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی.» درآمدم«کعبه یک سنگ نشانیاست که ره گم نشود. «د» بده.» گفت «برو گندهگویی نکن بشر.» چند اسکناس چپاندم تو جیب پیراهنش. گفت «تُندیها.» دویدم. هفت دور. با شیشهی زنبور و کفشدوزک و آخوندک و سرگینغلطان که به شانهام آویزان بود. با همهی حروفالفبا.
وقتی برگشتم، داشتی لقمهی نان و خرما میگرفتی. گفتی «حجکم مقبول.» گفتم «سعیکم مشکور. «ر» بده» گفتی «از این به بعد هر جای دنیا باشی، جادوی این شهر برت میگردونه اینجا.» گفتم «من آرزومه کنار تو بمیرم. «م» بده.» لقمه را چپاندی توی دهانم. گفتی « کوفت کاری و «م» بده. «ن» بده. زودتر بلمبون باید برم خونه.»
شیشهی بیپروانه را گرفتی. گفتی «همین حالا هم خیلی دیر شده.» لقمهی نیمهی جویده را قورت دادم. کف دستم را بوسیدم و قاصدک کردم به گونهات. گفتی «ماچ اسلامی برتو؛ و دست تکان دادی.
حالا سالهاست که در شمارهای از تقویم گم شدهای. اما خیال شوریدهی من، صبحها و ظهرها و شبها دور برج قابوس هروله میکند تا تو را بیابد. تویی که فراموشم کردهای. تویی که ماجرای بایزید را نشنیدهای.
که حالا اگر از من بپرسند چندسالهام؟ خواهم گفت به قدر جستجوی پروانهها، طوافِ گور قابوس و قورتدادن لقمهی نیمهجویدهی نان و خرما، کنار تو.
چالشنوشتن شمارهی 1: «شما چند سالهاید؟» هم به بهترین و هم به پرطرفدارترین کامنت، بهصورت مجزا، دو رمان ایرانی از نشرچشمه -به انتخاب برندگان- تقدیم میشود. دوستانتان را به این چالش دعوت کنید. زنده باد ادبیات.
دورهی آنلاین کارگاه داستان نویسی. واتساپ و تلگرام : 09032605002