لپ گلی
ماها هر کدام لقبی داشتیم. من را صدا میکردند اسب، چون وقتی توی سالن بلند دانشگاه راه میرفتم، موهام که نیمدایره میریخت روی چشمهام، با هر قدمی، بلند میشد و دوباره پهن میشد روی صورتم.
و عاطفهام را صدا میکردند: لپ گلی. اولین باری که او را دیدم فارماکولوژی داشتیم و گنجشکها، یکهو توی دلم پرواز کردند و بار هزارم، پشت گندمزار خوابگاه، لای صدای سارها و ملخها، دستهای نرم و نازکش را، کوتاه و آهسته گرفتم، و کسی انگار دیده بود و چو انداخته بود که اسب با لپ گلی است.
و بعد تر که کسی این جمله را به عاطفه گفته بود، او، زیر میز استاد برایم نامه گذاشت که دیگر نمیخواهد همدیگر را توی دانشگاه یا شهر ببینیم. و ندیدیم. هیچجای دیگری هم.
حتا توی آزمایشگاه عملی تلقیح مصنوعی، که همگروه شدیم و عاطفه اخم کرد و من، تنها ماندم با گاوی ماده اما پیر، اسپرمی وارداتی از هلند و سرنگی که باید خالی میکردم داخل رحم گاو. و کسی نبود، کسی نماند که گاو را مهار کند و دست چپم تا مچ توی روده گاو بود که کمرش را سفت کرد. هیچ نمیتوانستم دستم را بکشم بیرون. فریاد زدم. چند تا از بچهها دویدند تو. عضلات گاو داشت دستم را خرد میکرد. شنیدم که کسی گفت اسب تو گاو گیر گرده. و دیگری گفت که لپ گلی را بیاورید کمک؛ که بقیه خندیدند اما عاطفه نیامد.
و استادم، که کوتاه بود و آقای گردو صدایش میکردیم رفت بالای دیوار آزمایشگاه و چندباری با لگد کوبید پشت گاو، بلکه شل کند. که نکرد و شاشش را – کهداغ و بدبو بود- ول کرد روی صورتم. و صدای قهقهه میآمد. صدای هن و هن آقای گردو بالای دیوار. صدای ما کشیدن گاو ماده پیر که انگار میگفت آخ، آخ.
و کمی بعد که دستم آمد بیرون، از میانشان با گریه دویدم. یورتمه رفتم تا دل گندمزار طلاییِ ملخ زده. و دو تا شیهه از ته دل کشیدم و یالهام را انداختم بالا و از دور دیدمش، ایستاده روی پلهها. کنارش کسی بود که آقای لبو صدایش میکردیم. اوضاع انسانی وحشتناکی بود. دیدم بمانم همانجا و بچرم، بهتر است. و ماندم. سالها.
و امروز که گله کوچکی از اسبها را دیدم، گمان کردم که لابد آنها هم درگیر اوضاع پیچیده انسانی شدهاند. شیشه ماشین را دادم پایین و بیاد آن دلبر لپ گلی، آن دست جامانده در ماتحت گاو و موهایی که ریخته، شیههای کشیدم، بلند. و غمگین. و انسانی.