ماهی گُلی
گفتم:«بگو دست هام رو باز کنن. اینطوری انگار همش دارم خودمو بغل می کنم.» گفت: «خوبه یا بد.» گفتم:«فرقی نمی کنه برام. ولی اینکه همش خودمو بغل کنم مسخره نیست؟ اصلا دست هامو ببندین به همین میز.» گفت: «تو که میگی هیچی برات فرقی نمی کنه.» گفتم:«گه خوردم. فرق داره. فرق داره. همش حس می کنم یکی داره منو بغل میکنه. یه طوریه که هی میخواد یادم بیاد یه روزی یکی رو داشتم که محکم بغلم می کرده. بعد هی یادم نمیاد. هی یادم نمیاد. هی دلم میخواد سرمو بکوبم تو دیوار. اینکه آدم فکر کنه یه روزی یه کسی بغلش می کرده، خنده داره. گریه داره. خنده داره. گریه داره. نه؟»
نشست پشت میزش. گفت: «یک سری قرص می نویسم برات. روزی یکیش رو با آب زیاد می خوری.» گفتم: «نه، تو آب، ماهی داره. ماهی ها لیز میخورن میرن تو گلوم. میشینن تو شیکمم حرف می زنن با هم. دست میزنن، عروسی میگیرن، زن و شوهری می کنن. کِل می کشن.»
گفت: «اگه قرصات رو به موقع بخوری، اگه دست پرستارا رو گاز نگیری، اگه حرف گوش بدی، شاید یه ماهی هم پیدا شد با تو عروسی کرد. دلت میخواد؟» گفتم: «اره. دلم میخواد. دوست دارم با یه ماهی عروسی کنم. تخم بذاریم تو آب. هان؟» دستش را کرد لای موهام. دندان هام را محکم زدم به هم که انگار دارم گاز می گیرم. گفتم: «من یه ماهی گوشتخورم.» دوباره تق تق. تق تق. کوبیدم به هم. رفت عقب. گفتم: «ترسو. تو از این دکتر الکی ها هستی. هیچی بلد نیستی.» گفتم: «اگه چیزی سرت می شد، یه قرصی می دادی که من یه ماهی خانم بشم. از این لب قرمز ها. بعد میذاشتی شنا می کردم و می رفتم. اون وقت، دل همه ماهی های تو آب تنگ می شد برام. هی دنبالم می گشتن. هی دنبالم می گشتن. پیدام که نمی کردن، می آوردنشون اینجا. اون وقت تو یه عالمه مریض داشتی. هیچی سرت نمیشه. هیچی.»
دکمه آیفون روی میزش رو فشار داد. «بیاین ببرینش.» گفتم:«بگو دست هام رو باز کنن. اینطوری انگار همش دارم خودمو بغل می کنم.» گفت: «خوبه یا بد.» گفتم:«فرقی نمی کنه برام. ولی اینکه همش خودمو بغل کنم مسخره نیست؟………
.
.
.
.
پانویس :
حال یک ماهی گُلی که توی تنگ گردی از نقطه آ می چرخد و برمی گردد به نقطه آ و دوباره و دوباره و دوباره می گردد، می گردد، می گردد.