ما نباید راستشو میگفتیم خر خدا
معاون مدرسه گفته بود هر چیزی که شما را در مدرسه اذیت میکند، بنویسید. من، سر برگه آرزوها فهمیده بودم که نباید به آدم بزرگها راستش را بگویم. برای همین نوشتم از همه چیز راضیم. حتا نگفتم فرشیدبوفالو مجبورم میکند نوک مداد نوکی بخورم و اسدلله از میزپشتی، نیشگونم میگیرد.
اما مملی داشت حسابی برگهاش را پر میکرد. حتا نوشته بود مرتضا، دوبار پایم را لگد کرده. بهش گفتم «یعنی واقعن هیچ چیز مهمتری نیست تو رو اذیت کنه؟» گفت «مثلن خودت چیا رو گفتی؟» الکی گفتم «من نوشتم بوفه مدرسه نباید چیزایی بیاره، که ماها نتونیم بخریم.» مملی گفت «خر خدایی تو.» یعنی خیلی میفهمی. گفت «الان یه چیز حسابی مینویسم.»
بعد نوشت: «بیشتر از همه، بوی غذای بهمنی ما را اذیت میکند.» گفتم «بنویس پرتقال و موزم هم میاره.» نوشت. گفتم «ساعت ماشین حسابیش هم منو اذیت میکنه. دیدی چقدر دکمه داره؟» خندید و گفت «خر خدایی تو.» بعد از بابای بهمنی نوشت که یک عکس رنگی با کت و شلوار مشکی داشت، جلوی پرچم ایران و قیافهاش جوری بود که آدم اذیت میشد.
فرداش، آقای معاون، مملی را صدا کرد. وقتی برگشت، حسابی گریه کرده بود. گفتم «چی شده فین فینو؟» گفت «برگه رو به بابام نشون دادن. گفتن از نمره انضباطمهم کم میشه.» گفتم «آدم بزرگا اینطورین. هر چی ما بنویسیمو اونا هم به هم نشون میدن.» گفت «ما نباید راستشو میگفتیم خر خدا.» گفتم «صحیح است.» بعد براش تعریف کردم که توی برگه آرزوها نوشته بودم دوچرخه میخواهم، که به بابام گفتند و حسابی ازش اردنگی خوردم که چرا ننوشتهام آرزویم سلامتی پدرمادر و ظهور امام زمان است.
وقت ناهار که شد، بهمنی چلوکباب داشت. کباب دوسیخ با یک نصفه نارنج که هر چند دقیقه یکبار، آبش را میگرفت روی برنج. من، هنوز فشار انگشتهای بهمنی دور پوست سبز نارنج را یادم است و ساعت ماشین حساب دارش و بوی ناهارهایش را. حتا حالا که سالها گذشته میتوانم همه چیز را مو به مو تعریف کنم. همه چیزهایی که حالا رنگ و شکل دیگری گرفته و هر روز، قسمتیاش آشکار میشود.
من موافق پخش عکسهای خصوصی و عمومی هیچ آقازاده و بندهزادهای نیستم. با این حال، گمان میکنم چیزی که بیشتر از همه، آدمهای دورو برم را اذیت میکند، بویی است که از این عکسها بیرون میریزد و فخری است که میفروشند به دیگران. و شاید هم عکسی است که بابایشان جلوی پرچم ایران گرفته، همان پرچمی که توی جبهه، دست باباهای ما بوده. بابای ما، با دستهای سرخ. بابای مملی، با کلاه خود سوراخ و پیشانی شکافته.
پینوشت: دوره جدید کارگاه مقدماتی داستان کوتاه و بعضی چیزهای دیگر، 5 شنبهها ، ساعت 17 تا 19