من آن آدمی که شما فکر می کنید، نیستم!
من آن آدمی که شما فکر می کنید، نیستم. حتی آن آدمی که خودم فکر می کنم هم. تنهایی را بیشتر از حضور در شلوغی دوست دارم. دلم نمی خواهد به کسی زنگ بزنم، حال کسی را بپرسم، روزنامه بخوانم و یا حتی بدانم که تیم محبوبم در فوتبال چه خاکی بر سرم می کند. اما چه کنم. هر جا می روم خبر است و خبر. فلانی مرد، فوتبال سوراخ شد، 5+1 شد 6 و یا هر هیچ دیگری. این روزها نه چیزی خوشحالم می کند و نه ناراحت. احساس سنگ مرده ای را دارم که در مسیر رودخانه ای افتاده است. نه برایش سنگ های دیگر مهم است، نه اینکه در رودخانه است و نه حتی اینکه چه چیزی به آن گیر می کند. البته اگر از این موضوع بگذریم که فقط آشغال ها گیر می کنند. نمی دانم و نمی خواهم بدانم که قبل از سنگ بودن، چه بوده ام. حتی زحمت به خاطر آوردنش را هم به خودم نمی دهم. تنها چیزی که می دانم این است که هر روز، موجی می آید و مرا به سویی سُر می دهد. می روم به آن طرفی که نمی خواهم. بعضی وقت ها پیش خودم فکر می کنم که ای کاش سنگ ساده ای بودم. زیر یک درخت کاج، یا بالای یک مزار بی نشان و یا حتی یک آجر از یک ساختمان بلند. شاید هم روزی بوده ام و دستان بازیگوش کودکی ، مرا به سوی این حرکت بی انتها پرتاب کرده است. چه میدانم. این روزها پر از هیچ های ناگفته ام. پر از نبودن های بی دلیل، پر از حرکت از سمتی به سمتی. بدون اینکه بدانم. بدون اینکه بخواهم.
آهای آدم ها. من آن آدمی که شما فکر می کنید، نیستم!