من اساسا دوست داشتن را جز با تو نشناختم…
کسی را بعد تو دوست نخواهم داشت. نه که واقعن دوست نداشته باشم. اینگونه که تو را، نمیتوانم. اینگونه که پیش از دیدارت، به مچ دستهام عطر میزنم، موهام را یک ور، شانه میکشم، لباسهای نوی تیره میپوشم که جای بوسهات، نماند بر یقهاش و هر لحظه به لبهات نگاه میکنم، لبهای برجسته اناریات که فقط من میدانم ترش نیست و شیرین نیست؛ اما داغ.
اینگونه کسی را دوست نخواهم داشت که هر روز ساعتها به لحظه دیدارش فکر کنم، به گرمی تنش، به صدای نفسهایش و فراموشم شود همه ساعتها، روزها، ماهها، انگار که هیچ گاه حیاتی نبوده یا نیست.
و شاید به شمال هم نروم. یا جنوب. یا به هیچ کدام از خیابانهای این شهر بی تو. به حسینههاش، کافههاش، کلیساهاش. شاید حتا، دیگر به هیچ کتابفروشیای هم نروم. لابلای قفسه های ادبیات معاصر، نگردم پی اسممان، که نشسته بر جلد کتابهایی آبی و ارغوانی و به هیچ فروشندهای خودم را معرفی نکنم و بحثهای طولانی پیش نگیرم درباره ادبیات قدیم و عاشق ها و معشوقههای بیوفایش.
اما مطمئنم که بعد تو دیگر، به هیچ آهنگ غمگینی گوش نخواهم داد و باهاش نمیخوانم که مرا ببوس مرا ببوس برای آخرین بار، مثل آن عصر نارنجی و سرخ، توی بریدگی پرشیب نطنز، که اگر بخوانم یاد تو خواهم افتاد.
یاد تو که انگشتهات را- انگشتهای لعنتی باریکت را- گذاشته بودی روی دستم، و نگاه میکردی به روبرو، روبروی کم ماهور پرچاله و میخواندی بگو خدا نگهدار. که میروم به سوی سرنوشت.
بهار ما، اینگونه نمیگذرد روژان. نه برای تو، که نیستی، و نه برای من که کسی را بعد تو دوست نخواهم داشت، نه که دوست نداشته باشم. این گونه که تو را…
پینوشت: اما بعد کسی را بعدتو دوست نخواهم داشت… اما قبل، من اساسا دوست داشتن را جز با تو نشناختم… محمود درویش