مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

می‌شه خودتونو معرفی کنید؟

23 آبان 1395 نوشته‌ها

گفت: «منو نمیشناسی؟» خوب به آوای خفه‌اش گوش دادم. «می‌شه خودتونو معرفی کنید؟»«چطور منو یادت نیست. می‌خوای اول اسممو بگم؟» چیزی نگفتم و منتظر ماندم. گفت: «من میم‌ام.» بلافاصله گفتم: «مرضیه! خودتی؟» کمی سکوت کرد و بعد گفت: «بجز من کی می‌تونه باشه؟» گفتم: «آخه من و تو که هیچ‌وقت…» حرفم را خوردم. «چطور بعد این همه سال… تلفن اینجا رو از کجا آوردی؟» «بابدبختی. اگه بدونی چقدر مصیبت کشیدم که صداتو بشنوم.» هیچ باورم نمی شد. دختری که پیش از این‌ها دوستش داشتم و هیچ‌وقت نداشتمش، زنگ زده بود بهم. پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟»

صدای نفس‌هایش تند تر شد. گفت: «من الان گنبدم مرتضا.» «گنبد؟ اومدی اینجا چیکار؟» «فرار کردم.» «از خونه؟ نامزدت دیوونه میشه.» انگار داشت گریه می کرد. گفت:«امشب یه جا برام جور کن مرتضا. خیلی سردمه.» یک آن، به پول توی جیبم فکر کردم که بیشتر از ده هزارتومان نبود. به دزدکی آوردنش توی خوابگاه! به اینکه نگهبان را چطوری بیهوش کنم. بعد به سرم زد ببرمش خوابگاه دخترها. به اکرم بگویم دخترخاله‌ام است یا همچنین چیزی. گفتم: «می‌برمت خوابگاه دخترها.» «برات دردسر نمیشه؟» خواستم بگویم نه که یاد عاطفه افتادم. یاد آن لپ‌های گلی. فکر اینکه محبوب گذشته و عشق حالایم توی یک اتاق تنها باشند، دستم را لرزاند. پرسیدم: «الان کجایی؟»

آدرس را که داد، از در دویدم بیرون. تا سر جاده رفتم. برف نشسته بود و هیچ ماشینی رد نمی شد. یک‌هو دیدم کسی از توی خوابگاه صدایم می‌زند. علی بود. رفیقِ تازه ترم پایینی‌مان. گفت:«مرضیه پیغام داده که نمیاد.» دویدم سمتش. «تو مرضیه رو از کجا میشناسی؟»«نمیشناسم. خودت اسمشو بهم گفتی. من فقط بهت گفتم اول اسمم میمه.» بعد برایم همان صدای دخترانه پشت تلفن را در آورد. گفت می خواسته با اسم یکی از دخترهای دانشکده باهام شوخی کند. گفت خودم آتوی مرضیه را داده ام دستش. بعد گونه ام را بوسید و گفت هیچ فکر نمی کرده این شوخی به این جا برسد. همانجا نشستم. همانجا کنار جاده، روی گل و لای و برف. به مرضیه فکر کردم. به نامزدش که لابد داشت توی آغوشش گرمش می کرد. به عاطفه که از همه چیز بی‌خبر بود و به خودم…

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید