پیراشکی شکولاتی داغ
حالا که انگار میشود آدم به خودش نامه بنویسد و خودش نامه را رویت و تایید کند، میخواهم از آن جناب همایونی تقاضا کنم اندکی به خودشان استراحت بدهد. چرا که گمان می کنم کمی خستهاید و بیشتر دلشکسته. و البته حضرتعالی درست می فرمایید که ممکناست حال این روزهایتان بخاطر پاییز باشد. یا ابرهای تیره و بادهای پُفیوز و درختهای مَلّه ایِ لُخت و برگهای زرد و سرخِ کفِ پیادهرو.
علیایحالن، شاید بد نباشد که پیش از نارنجی غروب، ساعتی قدم بزنیم توی خیابان ولیعصر. یا چای بخوریم توی یک کافه تاریکِ دنج با کیکِ هویج و کاری نداشته باشیم که آن طرف، تولد کسیاست و پیشخدمتها «بادابادا» میخوانند و رفیق ها پایکوبی می کنند. بوی سیگار که آمد، میزنیم بیرون و از چرخیها باقالی میخریم. یا لبوی داغ، لای کاغذ روزنامه.
بعد میرویم سینما. مهمان من. برایتان پاپکورن پنیری میخرم با نوشیدنی استوایی. کاری هم نداریم که فیلمه به قول جنابتان، شُخمی است. به پرده که نگاه نمیکنیم. مثل سابق، چشم میاندازیم به عاشقها که توی تاریکی دستهایشان را به هم گره میکنند، سرشان را روی شانه هم میگذارند و یواشکی از گونه هم بوسه میدزدند. تئاتر خوب هم کم نیست. نوید انگار توی این آخری ترکانده. میدانم که ذوق دیدنش را دارید، اما مرتب میگویید بماند برای بعد. بعد کِی هست حضرت والا؟ ولله پوسیدیم توی این پوسته قشنگِ بیدلبر. کپک زدیم از بس، صبح نشده رفتیم سرکار، عصر نشده رفتیم کلاس و نیمهشب نشده رفتیم خانه. چقدر نانِ تُستِ ممد بقال بخوریم با نوتلا جای سنگگ تازه با پنیر داهات که بوی گوسفند میدهد؟
ما که خدای نکرده توقع نداریم با شما بیاییم توی یک رستوران لوکس، استیک نیمپخته سفارش دهیم با سس قارچ و سبزیجات کبابی، چنگال را دست چپمان بگیریم و چاقو را دست راست و با هر برشی، لبخند بزنیم به دیگرانی که به ما زل زدهاند. همین که برویم فلافلی مامانجون و یک نانِ توخالی برداریم و پرش کنیم با ترشی و سالاد و خیارشور و رویش سس تند و شیرین و رب گوجه و انار بزنیم هم، کافیست. خواهش میکنم نگویید زشت است که نیست. خبر دارم که دلتان لک زده برای یک پیراشکی شکولاتی داغ، که وسط خیابان گاز بزنید و به هر ماشینی بوق زد بگویید هُش. که نمیگویید. که نمیپذیرد. میدانم. لااقل، امشب که برگشتید خانه، کمی زودتر بخوابید که سرما از تنتان بیرون برود و کهنهتر از این نشود.
با احترام. خودتان.