چال لُپ، جوری فلج است
افشین یداللهی سرودهاست: برایم شعر بفرست. حتا شعرهایی که عاشقان دیگرت، برای تو میگویند، میخواهم بدانم، دیگران که دچار تو میشوند، تا کجای شعر پیش میروند، تا کجای عشق، تا کجای جادهای که من در انتهای آن ایستادهام.
و من هر بار که این کلمات را زمزمه میکنم، یاد تو میافتم. یاد تو در آن غروب اردیبهشتی، که آسمان، تشت خون بود از سرخی، و باد چادرت را، بسان ملحفهای نمور و گیره خورده روی بند، میتکاند و پر روسریت را میکوبید به گودیگونهات که فقط موقعِ خندیدنت پیدا میشد. و گفته بودی چال لُپ، جوری فلج است. فلج عضلهای در صورت و من فوری، انگار وحی شده باشد بهم، در آمدم که من فلج توام و هر چیز دیگری که مال توست.
تو داشتی روی لبه جدولِ کنار خیابان راه میرفتی با آن کتانیهای سفید پر از چروک، و دستهات را مسیحوار، باز کرده بودی به دو طرف، و هی از بدنت میپرسیدی که معدهام هم هستی؟ میگفتم هستم. و بعد رسیدی به داشتههات، به عروسک دوقلوی آی لاو یو، به گویِ پر از برف که باید تکانش میدادی تا برف ته نشین شده، ببارد بر سر عروس و دامادِ پلاستیکی، به رژلب کمرنگت که میگفتی برای زخم لبهات میزنی، لبهای بیشرف تَرَک تَرَکت، و حتا به موسِ لپتاپت که بهش میگفتی موشواره یا تبلتی که کادوی تولدت بود، و میدانستی حرصم در میآید وقتی صدایش میکنی رایانک مالشی.
و من همه اینها بودم. رد انگشتت بودم بر پیشانیخودم موقع تبهای نیمه شب. آغوشت بودم، گرم، خیس، نازک. هرم نفسهات توی گوشم. مورمور بوسهات بر گردنم که میگفتی تبر نمیزند. خیسی فرق سرت بودم وقت مسح. صدای خواندن نمازت از پشت در نمازخانه وسط پارک. ولاالضالینت. پرسیده بودی اگر روزی بروی جایی دور، جایی که هیچ کس دستش بهت نرسد، چه میکنم؟ گفته بودم میآیم پیات. گفته بودی اگر ندانی کجایم چه؟ گفته بودم بالاخره پیدایت میکنم.
و تو از لبه جدول پریدی پایین و گفتی بدوییم؟ و دویدی. تند. پرهیاهو. و باد عطرِ بهارنارنج چادرت را میریخت به جانم، لعنتی من. و گم شدی در انتهای پیچ خیابان. انگار که هیچوقت نبودهای. انگار که هیچگاه نبودهام. حالا که نیستی، لااقل، برایم شعر بفرست. حتا شعرهایی که عاشقان دیگرت، برای تو میگویند، میخواهم بدانم، دیگران که دچار تو میشوند، تا کجای شعر پیش میروند…
httpss://www.instagram.com/morteza.barzegar/