کتابی که روی جلدش نوشته باشند تاریخ و تویش جغرافی باشد
یکی از بهترین مردهایی که توی زندگیمان دیدیم، به ناچار لباس زنانه پوشیده بود. با مانتوی کوتاه و شال سیاه و کیف دستی کوچکی آمد توی کلاس. قرار بود داستان زندگیاش را بگوید. گفت از شش سالگی فهمیده آن آدمی که همه فکر می کنند نیست. مثال کتابی را آورد که روی جلدش نوشته باشند تاریخ و تویش جغرافی باشد.
برایمان تعریف کرد که در همه این بیست و هفت سال، مردی را توی جسمی زنانه مخفی کرده. مردی که خانواده چهارنفرهشان را میگرداند، درس میخواند و میخواهد بقیه پولهایش را جمع کند و با حکم دین و دادگاه، خود واقعیش را از پوسته ای که دارد بکشد بیرون. زن بگیرد، بچه دار شوند و تا جایی که خدا میخواهد، زندگیکند.
بعد برایمان از عشقش گفت. از دختری که دیوانه وار دوستش دارد. گفت مدت های طولانی نمیتوانسته بهش بگوید که واقعا کیست. نمیتوانسته داد بزند که منِ دیوانه، دچار تو شدهام. با خودش فکر کرده اگر دختر او را نپذیرد، چه کند؟ سر به کدام چاه فرو کند و فریاد بکشد؟ دیدنش با دیگری را چگونه تاب بیاورد؟ چطور قانعش کند این دختری که دوست توست، دختر نیست. پسر است. پسریست که تو را بیشتر از همه دنیا میخواهد. خودت را، لبخندت را، بداخلاقیهایت را.
با کلماتش ما را برد به جشن تولدی که توی کافه برای دختر گرفته. ذوق کردیم وقتی شنیدیم اولین بار چگونه بر گونهاش بوسه زده و او را سفت بغل کرده. تک تک حرفهایشان را شنیدیم وقتی می خواسته مهمترین راز زندگیش را با او در میان بگذارد. اینطور که «من مردیام اسیر تو و اسیر این بدن زنانه. تو را نمیخواهم از دست بدهم، اما این تن باید تغییر کند.» توی دلمان بلند بلند خندیدیم وقتی که گفت دختر قبول کرده با او می ماند. تا آخرش. تا آخرش. تا آخرش.
حالا که جلویمان ایستاده بود، ما دیگر به مانتو و روسریاش نگاه نمی کردیم. برای همهمان پسری بود جذاب، با موهایی خوشحالت، کلماتی دلنشین و امیدی پایان ناپذیر به زندگی. گرچه، شاید دفعه دیگر که او را ببینیم، لباسهای مردانه مورد علاقه اش را پوشیده باشد، عشقش را نشانده باشد سر سفره عقد و در جواب کسی از آن ها پرسیده «وکیلم» یک بله محکم را جوری گفته باشد که از لای هر حرفش، هزار تا آخیش زده باشد بیرون. اگر هم فرصت دیدار دوباره نبود، یادمان خواهد ماند که او، یکی از بهترین مردهایی است که در زندگیمان دیدهایم.